محل تبلیغات شما

زندگی می بافم



دیروز خلوت قشنگ دو نفره ای داشتیم؛ من و سین.

خلوت صمیمانه زن و شوهری که می نشینند کنار هم ، چایی می خورند ، حرف می زنند ، بدون اینکه رابطه ای از جنس آنجور رابطه ها! بین شان بوجود بیاید.

خلوتی که همیشه احساس کرده ام توی رابطه مان نیست یا اگر هست کم است.


سین نماز حاجت روز پنج شنبه را خواند.بعد در مورد حاجت هایش حرف زدیم.اینکه دلش می خواهد خانه ای داشته باشد توی روستا ، مزرعه داشته باشد و . 

من در مورد اتفاقات سرکار گفتم ، در مورد برنامه هایمان برای خرید عید حرف زدیم.


آخرش گفت: ببین الان زندگی مون چه قشنگه! 

راست می گفت.حس خوبی داشتم.


باید فکر کنم ببینم چه اتفاقی می افتاد که گاهی هیچ حرفی برای گفتن با هم نداریم ، که گاهی باید قلاب بیندازم توی دهان سین و دو سه کلمه حرف بکشم بیرون اما گاهی مثل دیروز بدون اینکه من بخواهم خودش شروع می کند به حرف زدن ، به تعریف اتفاقاتی که برایش افتاده ، به گفتن از آرزوها و چیزهایی که می خواهد‌.

چطور میشود که گاهی اینقدر بهم نزدیک میشویم؟ 


توی فیلم و سریال ها و مراسم عزاداری امام حسین که از تلویزیون پخش میشود دیده بودم مردی اشک بریزد ولی از نزدیک نه.امروز دیدم!


زن و شوهر آمده بودند دفتر که آقا تعهد بدهد که مِن بَعد فحاشی نکند و کتک نزند و تهمت نزند.خانم می گفت وکالت طلاق هم می خواهم.

آقا می گفت سی سال با هم زندگی کرده ایم ، دو تا دختر داریم ، دوستش دارم ، به جز زنم کسی را ندارم ، نمی خواهم طلاقش بدهم.

خانم می گفت الان این حرفها را می زند اما وقتی که عصبانی میشود چشمش را می بندد و دهانش را باز می کند.

خلاصه خانم اصرار داشت که تا وکالت ندهد من سر خانه و زندگی نمی آیم.

بعد مرد پیش چشم ما و بیست نفر از ارباب رجوع ها شروع کرد به گریه کردن ، به التماس کردن ، به بوسیدن دست خانم.

شد سوژه دست انداختن و مسخره کردن برای مردهای دیگری که آنجا بودند.

وقتی زن نبود یک آقایی از ارباب رجوع ها می گفت: زنت حتما رفته سرکار یکی رو پیدا کرده عاشقش شده و می خواد با اون بره ، طلاقش بده بره.

می گفت: طلاقش بده یکی دیگه رو بگیر.خودم مورد سراغ دارم برات.میبرمت توی این شهرهای اطراف یه ارزونش!!!! رو بگیر.


فکر کن.چه ادبیات سخیفی داشت مردک! 


هیچ کس به این فکر نمی کرد که زن نه عاشق شده ، نه خوشی زده زیر دلش ، نه.فقط خسته شده! 


جایی مثل دفترخانه که سر و کار همه آدمها بهش می افتد ، نسخه فشرده ی جامعه ایرانی ماست.پر از آدمها و طرز فکر و زندگی های متفاوت شان که تو گاهی از دیدن و شنیدن شان متعجب و غمگین میشوی.خیلی.


گاهی حس خوشبختی و بدبختی دست خودِ آدم است؛ مثل یک دکمه که اگر به سمت راست بچرخانی احساس خوشبختی می کنی و اگر به چپ بچرخانی اش حس بدبختی وجودت را می گیرد.


مقایسه یکی از آن دکمه هاست.وقتی خودت و داشته هایت را با آدمهای بالا دستی مقایسه می کنی بدبختی چهره زشت و سیاهش را نشانت می دهد ، آن وقتی که دست از مقایسه با بالایی ها برمی داری و به پایین دستی ها نگاه می کنی حس می کنی که "خب! حال و روز من آنقدرها هم بد نیست."


گاهی انتخاب اینکه الان چه حسی داشته باشیم با خودمان است.


طبق قانونی که برای خودم دارم که توی لحظه های دلخوری هم باید جانب انصاف را نگه داشت به این هم اشاره کنم که وقتی آمدم خانه دیدم سین رشته پلویی و کشک و مرغ و پیاز و شیر خریده و گذاشته روی کابینت و توی یخچال.


همه ی چیزهایی که دیشب گفته بودم بخرد خریده بود.

وظیفه اش بوده؟ 

من مرد می شناسم که خانمش میرود خرید ، یک گونی برنج میخرد و به خاطر سنگینی نمی تواند بیاورد خانه بعد به این آقا میگوید برو از فلان مغازه برنجی که خریدم را بیاور.مرد نمی رود یا با غر و غر می رود.

گاهی مقایسه خیلی خوب و امید بخش است.سین می توانست این مدلی هم باشد اما نیست.شُکر!


یک کمی غر بزنم؟ 

امروز هم ساعت سه آمدم.سین از صبح خانه بود.شبِ قبل از سین خواسته بودم حداقل آمدنی برایم چایی دم کند که وقتی میرسم خانه چای بخورم.

دم نکرده بود.گفت وقت نکردم.رفته بود بانک برای دادن قسط ، فقط همین.تا ساعت یازده هم خواب بوده ،،، فکر کن همین حرف را من دو روز پیش به سین گفتم ، یک جور دیگر.از سرکار آمده بود و شام را به جای اینکه هشت بخوریم هشت و نیم خوردیم.غر زد.گفتم: بچه نذاشت دیر شد.

توی کَتَش نرفت که نرفت.

حالا همین را به خودم تحویل میدهد با اینکه بچه خانه مادرش اینها بوده.

جرات ندارم ناله کنم که خسته ام ، می شنوم: مگه چیکار کردی خسته ای؟ 


سال ۹۴ دم دمای عروسی من به میل خودم سرکار نرفتم ، هم خسته بودم از شش سال سرکار رفتن و هم اخلاق سین دستم آمده بود.می دانستم کار کردن من اشتباه است ، سود چندانی ندارد ، فقط یک بار سنگین می گذارم روی دوش خودم.آن موقع نرفتم.


الان؟ نفرِ عاقل وجودم می گوید:داری اشتباه می کنی حتی اگر دو سه میلیون هم حقوق بگیری.الان مانده ام چرا از راه اشتباهی که دارم می روم بر نمی گردم.


امروز هم دیر آمدم؛ ساعت سه.

ده دقیقه ای توی سرما ایستادم برای تاکسی ، همیشه توی شهر ما اینطوری بوده و هست که ساعت دو به بعد که ادارات تعطیل میشوند بیشتر راننده های تاکسی رفته اند خانه و لابد ناهار خورده و دارند چرت می زنند.مسافرِ بی نوا یا باید مسیر را پیاده گز کند که خب ناهار نخورده و انرژی پیاده روی ندارد ، یا آژانس بگیرد که از نظر اقتصادی نمی صرفد و یا آنقدر آنجا منتظر تاکسی بایستد و زیر لب ورد و دعا و صلوات بخواند بلکم فرجی بشود! 

صبح ها هم که تاکسی ها تبدیل میشوند به سرویس مدارس و بچه می برند مدرسه و جایی برای تو ندارند ،،، خلاصه که هیچ چیز سرجای خودش نیست! 

بگذریم حالا.

آمدم خانه ، بعد لباس درآورده و نیاورده خواهری زنگ زد که : بیا اینجا ، برای ناهار سالاد اولویه داریم.

فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند که من از عاشقان سینه چاک سالاد اولویه هستم.


چه خوشبختی بالاتر از این که آدمهایی باشند توی دنیا که حواسشان به تو و دوست داشتنی هایت باشد ،،، شُکر! 


بچه که بودیم -دوران راهنمایی - یکی از آرزوهای بامزه من و دوستم این بود که نامرئی بشویم ، بعد برویم سر کلاس معلم عربی و وقتی دارد درس میدهد قلقلکش بدهیم و خانم معلم سوژه خنده و دست انداختن بچه ها بشود.


وقتی بهش فکر می کنم از خودم خجالت می کشم بابت داشتن این آرزوی خبیثانه که هیچ وقت امکان عملی شدن هم وجود نداشت.


آن وقت همیشه متعجبم از آدمهایی که با طرح و نقشه و برنامه قبلی باعث آزار و اذیت دیگران میشوند ، عمدا حرفی می زنند که دیگری را رنج بدهند ، دل می شکنند ،کاری می کنند که به ضرر دیگری باشد و .


اینها هیچ وقت هیچ کجای بدنشان ، وجدانشان مثلا درد نمیگیرد؟ از خودشان بدشان نمی آید؟ 

بد بودن خیلی کار سختی ست!


خواهری عاشق خرید لباس و کیف و کفش و روسری ست و داشتن اینها خوشحالش می کند اما مثل من گل و گلدان هم دوست دارد.
دیروز یک دفعه به ذهنم رسید که برای تولدش که دی ماه بود و گذشت و کادو ندادم گلدان بخرم.گفتم: بیا بریم گلفروشی به حساب من گلدون بردار.
سه تا گلدان برداشت.یکی از گلدان ها "فیتونیا"ست که عاشقش شدم ، یادم باشد روش تکثیرش را یاد بگیرم و برای خودم قلمه اش بزنم.دو تا گلدان نقلی از خانواده کاکتوس ها هم خریدیم.

گفته بودم دلم می خواهد آدمهای نزدیک و عزیز دور و برم را خوشحال کنم؟
گاهی لذت دیدن خوشحالی دیگران خیلی عمیق تر و دلچسب تر از خوشحالی خودت میشود.

یک شعر ترکی یاد گرفته ام: 

زمستان گورمیَن بلبل 

بهارین قَدرینی بیلمَز.


ترجمه تحت اللفظی اش میشود این: بلبلی که سرمای زمستان را نچشیده باشد قدر بهار را نمی داند.

ترجمه مصداقی اش می شود حال و روز من.حالا که از مادر تمام وقت خانه دار تبدیل شده ام به مادر پاره وقت شاغل قدر لحظه های بودن توی خانه و با پسرم را بیشتر از قبل می دانم. 

وقت هایی که خانه ام به خودم می گویم "تلافی ساعت های نبودنت را در بیار"


امروز به تلافی روزهای کم بودنم ، لحظه های دونفره ی خوبی ساختم برای خودم و حبه.

تعریف خوب برای من وقتی ست که چشم های حبه از شادی برق بزند و صدای خنده های بچگانه اش خانه را پر کند.صبح همین طور هم شد.


یکجا کلاه بوقی تولدش را گذاشته بودم روی سرم ، بعد حرکات موزون!! انجام می دادم و کلاه می افتاد و حبه غش غش می خندید. 

خوبی بچه ها همین است ، همین که بهانه های خندیدنشان زیاد است.توی خندیدن مثل بزرگترها سخت پسند نیستند و هر چیزی می تواند روی صورتشان خنده بیاورد.

جمعه ی خوبی بود.شُکر! 


ظهر برای ناهار کله جوش پختم. شما چی صدایش می زنید؟ کال جوش؟ 

با کشک و پیاز داغ و نعناع ، گردو هم می خواهد که نداشتم.

طوری که می خواستم نشد ، طعم و مزه کله جوش های مامان را نمی داد.شب که سین شیفت شب داشت خانه مامانم اینها بودیم.شام چی داشتند؟ 

کله جوش! چه حسن تصادفی! 


همینطور که داشتم با لذت دستپخت مامان را می خوردم پرسیدم: چرا غذاهات اینقدر خوشمزه میشه؟ چرا هیچ وقت مال من به خوبی مال تو نمیشه؟ 

بابا گفت: آشپزی مامانت بیسته! 

بابا اهل تعریف و تمجید نیست ، همین ویژگی باعث میشود تعریف هایش واقعی باشند و به دل بنشینند. من به جای مامان کلی ذوق کردم اما هنوز جواب سوالم را نگرفته ام.راز خوشمزگی و طعم متفاوت غذای مامان ها چیست که حتی خوشمزه ترین و بهترین دستپخت ها هم هیچ وقت غذای مامان پز نمیشوند؟ مامان ها جادو می کنند؟ چی میریزند توی غذاهایشان؟ 


با اولین حقوق خود چکار کردی؟ 

برای گوشی ام رَم خریدم و مابقی را گذاشتم برای خرید عید ، از ماه قبل وعده شام هم داده بودم ، امشب به سین گفتم: بریم رستوران مهمون من.

نرفتیم رستوران ، در عوض سفارش پیتزا دادیم و آمدیم خانه دوتایی خوردیم.

حبه؟ از صبح خانه مادر شوهر بود ، رفتیم دنبالش اما نیامد.سین می گفت: باید روی بچه دوم سرمایه گذاری کنیم ، این دیگه مال ما نیست :))

آخر شب سین رفت دنبالش و بچه را آورد خانه که یادش نرود پدر و مادری هم دارد.


راستی الان دو روز است وقتی سین می آید دنبالم و می رسیم خانه ، می بینم کتری را گذاشته روی اجاق گاز و دارد قُل قُل می کند ، چای میریزم توی قوری ، آبجوش اضافه می کنم و می گذارم روی کتری ، تا من لباس هایم را در بیاورم و دست و صورتم را بشورم چای دم کشیده.

برای سین پیشرفت بزرگی به حساب می آید.نه؟


مامان می گفت گوشت شده کیلویی ۹۰ هزار تومن ، نیم کیلو خریده بود و یک وعده قرمه سبزی بار گذاشته بود که خوشبختانه من و حبه هم آنجا بودیم و زدیم به بدن!! 


دیروز مانده بودم برای ناهار چی بپزم و چی بخوریم ، هر غذایی می گفتم سین می گفت نه ، آخرش سنگک گرفت و با پنیر محلی خوردیم.

گوشت نداریم خب ، نه خورشتی نه آبگوشتی ، گوشت هم که نباشد خیلی از غذاها خود به خود از برنامه غذایی حذف میشود و می افتیم روی دور تکرار استانبولی ، کوکو ، کوکو سبزی ، آش و .

هر بار سین خواسته بخرد گفتم نه ، زیادی گران است.گفتم به جایش بوقلمون بخریم که اینجا کیلویی سی هزار تومن است ، سی هزار تومن کجا و صد هزار تومن کجا؟ یکبار قیمه و قرمه را با بوقلمون بپزم ببینم چطور میشود؟

حسابی رفته ایم توی نخ اقتصاد مقاومتی و ریاضتی! 


یک مدت گوشت نخریم و نخوریم ، اتفاق خاصی که برایمان نمی افتد ، می افتد؟بلکم این حباب قیمت بترکد.والله :)) 


زن همراه شوهرش که اشک ریزان ادعا می کرد " عاشق زنم هستم و طلاقش نمی دهم"  امروز دوباره آمده بودند.برای آقا تعهدنامه نوشتم که بعد از این توی زندگی مشترک با همسرش بداخلاقی نکند و فحش ندهد و تهمت نزند و هزینه های زندگی را بدهد ، پشت بندش برایشان وکالت نامه نوشتم که اگر آقا به این تعهد نامه عمل نکرد خانم می تواند برود دادگاه و تقاضای طلاق کند.


خدا کند که کار به استفاده از تعهد و وکالت نکشد اما نمی دانم اگر لازم شد ، خانم چطور می تواند ثابت کند که آقا مثلا بداخلاقی کرده و فحش داده؟ اگر آقا بگوید فحش نداده ام و خانم بگوید داده قاضی چطور واقعیت را احراز می کند؟ توی چاردیواری خانه ها که معمولا جای نفر سومی به عنوان شاهد نیست و .


خیلی سوال توی سرم هست اما مهمترینش شاید این باشد: اخلاق می تواند آدمها را مم به اجرای قانون کند اما آیا قانون هم آنقدرها قدرت دارد که انسانی را مجبور کند ساده ترین اصول اخلاقی را رعایت کند؟ بداخلاقی نکند؟ فحش ندهد؟ و.



آبدارچی دفتر سواد آنچنانی ندارد ، روستایی ست و چند وقتی هست که شهرنشین شده اما آدم با معرفتی ست ، به قول معروف اهلِ دل است.


می بینی دارد با سردفتر حرف می زند بعد لا به لای حرفهایش از شعرهای ترکی و فارسی مثال می آورد ، شعرها را تفسیر می کند ، جمله های حکیمانه می گوید.

امروز می گفت: نود درصد مردم امانتدارن، جمع می کنند که بچه هاشون بعدِ مرگشون بخورن ، عمل خوب که ندارن ، مال و اموال رو می ذارن برای وارث و خودشون توی یه متر جای خشک و خالی -قبر- می خوابن. 

میگفت: دنیا آدمها رو گول میزنه ولی بعضی ها زرنگن و گول دنیا رو نمی خورن.اونا دنیا رو گول می زنن.


میان سال است اما مثل پیرمردهای قدیمی می ماند ، آنها که سر هیچ کلاسی ننشسته اند ، کتاب نخوانده اند اما سواد زندگی دارند.یک پا برای خودشان حکیم و فیلسوف و شاعرند و البته که توی دوره و زمانه ما کمیاب اند.


از اینکه می بینم سین دارد تغییر می کند خوشحالم؛ حتی اگر آن تغییرات خیلی کوچک و از نظر دیگران بی اهمیت باشد.

چند هفته قبل که روز دوشنبه هر دویمان تعطیل بودیم سین برنامه ریخته بود که با خانواده ح جیمی برویم سرِ زمین کشاورزی پدر شوهر که دار و درخت هم دارد و جای باصفایی ست ، از خوش شانسی من هوا خراب شد و نرفتیم.

جمعه ی همان هفته سین ما را برد بیرون ، باز هم هوا سرد و بارانی بود و فقط یک دور با ماشین زدیم و برگشتیم.


امروز هم حبه را بردیم پارک.


سین آدمِ این برنامه ها نیست ، روزهای تعطیل دلش میخواهد توی خانه باشد و فقط تلویزیون تماشا کند.

با علم به این خصوصیت اخلاقی سین کارهای کوچک و به نظر عادیِ این شکلی اش به چشم من بزرگ می آید.من همین تغییرات کوچکش را دوست دارم.


دیشب حبه داشت تلفنی با یک آدم فرضی حرف می زد:

سلام.چطوری؟ خوبی؟ خدافظ! 

اینها را پشت سرِهم و تند و تند گفت و گوشی را قطع کرد-مثلا- 


سین پرسید: با کی حرف میزدی؟ 

-داداشم!

اولین بار بود که این کلمه را از حبه می شنیدیم.


امروز سین را راضی کردم که برویم پارک.آنجا حبه یک پسربچه همسن و سال خودش را دیده بود و می گفت: داداشمه! 

وقت رفتن میگفت: داداشم کجایی؟؟ 


از تصور اینکه یک پسر دیگری داشته باشم شبیه حبه توی دلم قند آب شد.


یکی از لوله های داخلی آبگرمکن ترکیده بود.تمام شب آب قطره قطره چکیده بود روی زمین و فرش آشپزخانه خیس شده بود.صبح بلند شدم دیدم بله ، ما را خواب بُرده و آشپزخانه را آب!


با خاطری پریشان و قلبی آکنده از اندوه خانه را به سمت محل کار ترک کردم!! 

برگشتنی دیدم سین فرش را انداخته که آفتاب بخورد و آبگرمکن را برده پیش تعمیرکار ، آشپزخانه اما همچنان خیس و کثیف بود.


الان؟ 

برای عصرانه ای که حکم ناهارِ با تاخیر را دارد آش رشته بار گذاشته ام ، دارد روی اجاق گاز قُل قُل می کند ، لباس ها را انداخته ام توی ماشین لباسشویی تا زحمت شستن شان را بکشد ، ظرفها را خودم! شسته ام و مانده کف آشپزخانه.

خدایا! این دمِ عیدی هوای جیب مان را داشته باش ، هی از این خرج های اضافه برایمان نتراش.خیلی ماهی! ممنون! 


امسال هم خبری از کادوی روز زن نبود؛ حتی یک تبریک خشک و خالی هم نگفت.هر سال جمله ای شبیه این را برای روز زن می نویسم بعد نمی دانم چرا به آن درجه از عرفان! نمیرسم که با این اخلاق سین کنار بیایم و هی حرص نخورم بابتش که " مگه سرویس طلا می خواستم ازش؟ یعنی یه شاخه گل هم نمی تونست بخره؟مگه پولش چقدر میشه؟"


ناراحتم از دستش و این ناراحتی به شکل تابلویی توی رفتارم خودش را نشان میدهد اما می بینم برای سین مهم نیست.مهم نیست که من الان ناراحت باشم یا نه چون پیش خودش فکر می کند" آروم میشه ، یکی دو روز دیگه یادش میره و دوباره میشه همون آدم قبلی" پس هیچ تلاشی برای به دست آوردن دل من نمی کند و همین بیشتر اعصابم را بهم میریزد.


ورِ انتقام جوی درونم می گوید: تو هم امسال روز مرد براش چیزی نخر! 


نمی دانم آدم تا کی می تواند بعضی کارها را بکند و آنقدر روحش قوی باشد که توقع جبران نداشته باشد؟آدم اگر از شریک زندگی اش توقع بعضی توجهات خاص را نداشته باشد پس از چه کسی داشته باشد؟ 


چقدر این روزها وکالت طلاق زیاد شده  ،،، روزی نیست که زن و شوهری نیایند دفتر و آقا به خانم وکالت طلاق -اغلب بدون قید و شرط - ندهد که هر وقت خواست بتواند برود دادگاه و خودش را مطلقه کند.خیلی هایشان یازده - دوازده سالی از عمر زندگی مشترکشان می گذرد. البته گاهی آقا در عوض وکالتی که میدهد اقرارنامه هم از خانم میگیرد با این مضمون که "من مهریه ام را می بخشم و بعد از این ادعایی راجع بهش ندارم."


من اگر پژوهشگر اجتماعی بودم راجع به این موضوع تحقیق می کردم که چرا واقعا؟ چه اتفاقی افتاده؟ 

خانم ها به حق و حقوق شان آشناتر شده اند و دارند مطالبه اش می کنند؟ یا حال زندگی های مشترک خوب نیست؟ نمی دانم. 


امشب صفحه های آخر کتاب "به سفارش مادرم" را خواندم و این کتاب هم تمام شد.

به گمانم بشود آخرین کتابی که امسال خواندم.یادتان هست که اول سال با خودم قرار گذاشته بودم دست کم ماهی یک جلد کتاب بخوانم؟ 

کتابهایی که امسال خواندم اینهاست:

۱.روانشناسی تنبلی که کتاب خوبی بود.

۲.متفکران بزرگ که اولش حسابی مجذوبش شدم اما بعدتر حوصله خواندنش را نداشتم و نیمه کاره گذاشتمش.

۳.خاطرات سفیر؛ ارزش یکبار خواندن را داشت.

۴.آفتاب در حجاب؛ دوستش داشتم.

۵.مردی به نام اوه؛ این یکی را هم دوست داشتم.

۶.به سفارش مادرم؛ فضای کتاب و قلم نویسنده خیلی دوست داشتنی بود.


با همه سر شلوغی هایی که یک زن متاهل و مادر می تواند داشته باشد همچنان کتاب خواندن یکی از سرگرمی های دلچسب زندگی ام است که نمی توانم کنارش بگذارم.


"گل محمد چنان که زن بشنود ، قنبر را گفته بود: 

زن برادرت را ، عده اش که به سر رسید ، برای خود عقدش کن! نشنوم که او را کتک زده باشی؛ خلاص! 

از سر مزار که بیرون آمده بودند ستار پرسیده بود: اگر آن زن.راضی به عقد نباشد چی؟ 

گل محمد، ساده و گذرا ، پاسخ داده بود: راضی می شود.زن نان می خواهد و مرد!" 


+به گمانم هنوز هم خیلی از مردها مثل گل محمد فکر می کنند که زن نان می خواهد و مرد ، فقط! 


#کتابهایی_که_میخوانم 

#کلیدر 


آخر هفته ها خانواده ح جیمی میروند قم ، خانه شان را می سپرند دست ما - دوبار به خانه شان زده و چشم شان ترسیده -بعد ما آنقدر خانواده خجسته ای هستیم که خانه خودمان را خالی می گذاریم ، شال و کلاه می کنیم و برای خواب میرویم خانه ی بغلی -خانه ی ح جیمی ها - تازگی ها بالش های خودمان را هم می بریم به علاوه تشکچه ی حبه که یک وقت نکند شب موقع خواب گل های قالی مردم را آبیاری کند! 

البته که بچه اَکَم از این عادت ها ندارد اما کار هیچ وقت از محکم کاری عیب نمی کند.

هفته ی قبل با خودمان پفک هم بردیم بعد خانم ح جیمی برایمان تخمه و شکلات کنار گذاشته بود ، چای دم کردم ، تخمه شکستیم ، هله هوله خوردیم و حرف زدیم.فوتبال دستی هم بازی کردیم.جور عجیبی بهمان خوش گذشت‌.


دیشب قرار بود برویم آنجا ، دیدم سین کاپشنش را تن کرده که برود مغازه سر کوچه ،پرسید: چی بخرم؟ 

گفتم: نمی دونم.هر چی دوست داری ، بستنی ، پفک ،،،

انگار کن می خواستیم برویم پارک و نه خانه بغل دستی مان.

گفتم که خانواده خجسته ای هستیم! 


بعد از سی و چند سال وقتی دنبال ریشه ی خیلی از ترس ها و نگرانی ها و بدبینی هایم نسبت به آدمها میگردم ته ته اش می رسم به خانواده ، به ذهنیتی که پدرم از مردها برایم باقی گذشته ، به ویژگی های اخلاقی مادرم ، به طرز برخورد هر کدامشان با مشکلات زندگی و.


پدر و مادر بودن خیلی خیلی سخت است وقتی بدانی رفتار و جهان بینی و ویژگی های اخلاقی تو قرار است عمیق ترین تاثیرها را روی شخصیت آدمهای دیگر -بچه هایت- بذارد و این ترسناک هم می تواند باشد! 


مرد حمایتگر؛ مردی که توی روزهای سخت و لحظه های تلخ زندگی بگوید: نگران نباش! من باهاتم! 

مردی که وقتی احتیاج به کمک کسی داری بتوانی به او تکیه کنی و دلت را قرص کند که: نترس! من هستم.

وقتی اشتباه کرده ای با مهربانی بگوید: مهم نیست ، پیش میاد.

مردی که تکیه گاه بودن را بلد باشد.


هیچ وقت توی زندگی ام خبری از این دست مردها نبوده.


اعتراف می کنم که همیشه به زن هایی که پدر ، برادر و شوهر حمایتگری داشته اند حسودی کرده ام هر چند که مدت هاست دارم یاد میگیرم خودم جای خالی اینها را برای خودم پر کنم.


یک آقایی آمده بود دفتر از آشناها و هم محله ای های قدیم آقای کارفرما ، نیم ساعتی بود و تمام این نیم ساعت را یک ریز حرف زد ، از خاطرات مشترکش با بابای مرحومِ کارفرما میگفت ، برای اموات و گذشتگان آقای کارفرما دعای خیر می کرد ، از آقایی و خوبی کارفرما تعریف میکرد ، مجیزش را می گفت ، خلاصه که آدم حرّاف و چاپلوسی بود.
بعد از رفتنش آبدارچیِ با ذوقِ دفتر این شعر را خواند که:
آرپانی دِمَ ، دوگونو دِ
دونَنی دِمَ ، بوگونو دِ!
بعد هم اینجور تفسیرش کرد که:"از گذشته ها نگو که چیکار کردیم و کجا رفتیم و چی گفتیم و چی شد ، بخواهی از گذشته ها بگی حالا حالاها باید حرف بزنی ، دیروز رو ول کن ، حرف الان را بزن!" 

خوشم می آید که برای هر اتفاقی که توی دفتر می افتد یک شعر توی چنته اش دارد.

هربار به سین میگفتم که سویا بخریم و با گوشت چرخکرده قاطی کنیم تا گوشت برکت داشته باشد ، قبول نمی کرد.از سویا بدش می آید.من؟ حساسیت خاصی ندارم بهش.

این بار که رفته بودیم رفاه خودش پیشنهاد داد که سویا هم برداریم.

برای خورشت هم که گوشت بوقلمون خریده ایم ، مانده بود گوشت آبگوشتی.

این یکی را دیگر نمی شد با چیزی جایگزین کرد.


این چند روزه بدجور هوس آبگوشت کرده بودیم جوری که می خواستیم پشت پا به همه ت های اقتصاد مقاومتی مان بزنیم و امروز برویم قصابی و بگوییم آقا دو کیلو گوشت آبگوشتی بده!


صبح برایمان از طرف یکی از آشناها گوشت قربانی رسید.دقت کرده اید خدا آرزوها و خواسته های شکمی آدم را خیلی فوری فوتی برآورده میکند؟ 

دقت کرده اید خدا روزی رسان خوبی هم هست؟ امسال سر جمع چند باری بیشتر گوشت آبگوشتی نخریدیم همه اش از طرف دوست و فامیل و آشنا گوشت نذری برایمان آورده اند.


غروبی سه تایی رفتیم خرید، من و سین و حبه ، از چند روز قبل به سین گفته بودم یک چیزهایی برای آشپزخانه می خواهم.چه چیزهایی؟ 

جا مایع ، جای قاشق_چنگال برای کنار سینک و دستگیره.

شلف هم می خواستم برای گلدانهایم ، از یک مدل خوشم آمد ، رفتیم مغازه قیمت گرفتیم و با شنیدن قیمت از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم.

۱۵۰ هزار تومن.دلم نیامد به سین اصرار کنم که حتما بخریمش.فعلا بی خیالش شدم تا بعد.

برای حبه هم بلوز و شلوار خانگی گرفتیم و اینگونه موجودی یکی از کارت هدیه ها ته کشید.بله! 


بچه ها را دیده اید که چه ذوق و شوقی دارند وقتی لباس و اسباب بازی می خرند؟ من هنوز هم بعد از خریدن هر چیزی مثل آنها ذوق می کنم.الان هم توی آشپزخانه چپ و راست می روم و به جامایع فرچه داری که خریده ام ، به دستگیره های گل گلی بنفشم ، به جاقاشقی گلبهی ام نگاه می کنم و ذوق می کنم.


از طرف شرکت به مناسب سال نو و روز مرد دو تا کارت هدیه داده اند.سین کارت ها را آورده بود گذاشته بود روی میز تلویزیون ، دیدمشان ، بعد راجع به ح جیمی گفت که دوبرابر او گرفته چون عنوان شغلیش بالاتر از سین است.

بعدتر گفت ح جیمی گفته: 

پیش خانومم چیزی راجع به کارت هدیه ها نگید ، نمی خوام بفهمه ، دو روزه خرجش میکنه! 


اینکه سین همیشه راجع به حقوق و مزایا و عیدی اش با من صاف و صادق است را باید بگذاریم به پای خصوصیات خوب اخلاقی خودش یا خصوصیت خوب اخلاقی خودم و حس امنیتی که از طرف من به او میرسد؟

شاید هم هر دو؟ 


هر چه که هست خدا را شکر که اینطوری ست و جور دیگری نیست.


قبل ترها روال دفترخانه ها اینطوری بود که سردفترها هر وقت عشق شان میکشید می آمدند دفتر ، چند تایی سند امضا می زدند و دوباره می رفتند. در نبودشان هم یکی از کارمندهای مورد اعتماد به جای آنها سندها را امضا می کرد.


الان با وجود سیستمِ ثبتِ آنی سردفترها مجبورند همیشه توی دفتر باشند چون بعد از امضای ارباب رجوع ها ، سیستم اثر انگشت سردفتر را می خواهد.


چند وقت پیش دیدیم آقای کارفرما حال خوشی ندارد ، اول صبح می گفت: من حالم خوب نیست.میرم خونه ، سند داشتیم زنگ بزنید بیام. 

بعدتر می گفت: دفتر خستم کرده ، دست و پام رو بسته ، هیچ کاری نمی تونم بکنم ، هیچ جا نمی تونم برم.


آقای آبدارچی گفت: حاجی ناراحت نباش.از قدیم گفتن: 

مرغ زیرک چون به دام اُفتد تحمل بایدش! 


خیلی جلوی خودم را گرفتم که از خنده نترکم.

دام؟ تحمل؟ 


خدایا! از این جور دام ها هم برای ما بگستران که آخر ماه لم بدهیم روی مبل و پا بیندازیم روی پایمان و پول هایمان را بشماریم ، نگران تحمل کردن ما هم ‌نباش.به جان خودم همه سختی هایش را با جان و دل تحمل می کنیم :)


ساعت دو و نیم کنارِ بانک از تاکسی پیاده شدم و پیچیدم توی کوچه مادر شوهر اینها ، به خانه شان که رسیدم ترسیدم زنگ در را بزنم و پدر شوهر و برادر شوهر غرقِ خواب را شاکی کنم ، یکی دو ضربه به پنجره آشپزخانه شان زدم.خواهر شوهر آمد دمِ در.

پا توی خانه گذاشته و نگذاشته حبه با گریه گفت: من نمیام! خودت تنها برو! اصلا هم دوستت ندارم! 

روزهای قبل گریه می کرد و می گفت نمی آیم ، به هزار ترفند می آوردمش ، بار اولی بود که جلوی بقیه می گفت: دوستت ندارم! خودت تنها برو! می خوام پیش مامانی بمونم.

می دانم بچه است ، می دانم نباید حرفهای بچه ها را جدی گرفت اما.

باید مادر بوده باشی تا حس و حال من را وقتی که این حرفها را می شنیدم بفهمی.بگذریم.


الان؟ کنار بخاری خوابیده و همین که کنارم هست و کنارش هستم حالم را خوب می کند.

آمدم آشپزخانه که برای شام آبگوشت بار بگذارم ، بعد بروم پیشش دراز بکشم ، چند صفحه ای کلیدر بخوانم و بخوابم.باشد که وقتی از خواب بلند میشوم حس های بد خودشان را گم و گور کرده باشند.


سرِ شب با حبه شروع کردیم به کیک پختن ، یک رسپی ساده پیدا کردم که نوشته بود باید آرد و نمک و بیکینگ پودر را مخلوط کرده و چند بار الک شان کنی ، بعد تخم مرغ و شکر را آنقدر با همزن هم بزنی که کرم سفید غلیظ رنگی بشود.

من از همان اول شکر را به آرد و نمک و بیکینگ پودر اضافه کردم بعد دوباره رسپی را خواندم و تازه متوجه شدم سوتی بزرگی داده ام اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پُرو پُرو ! کارم را ادامه دادم ، مایع را ریختم توی ظرف پیرکس و گذاشتم توی فر ۱۸۰ درجه و رفتم پی کار خودم.


قدرتی خدا همیشه اینطوری ست که بعد از اینکه غذا یا کیک جزغاله شد و کار از کار گذشت بینی محترم! هشدار می دهد که " هی! یه سر به فر بزن! بو میاد".


یک سر به فر زدم و دیدم که بوی سوختگی فر را گرفته ، تازه یادم افتاد که قبل ترها با ۱۸۰ درجه کیک پخته ام و سوخته اما درس عبرت نشده برایم که درجه یا زمانش را کمتر بگذارم! 


الان بیشتر از اینکه دلم برای هدر رفتن مواد بسوزد برای حبه میسوزد که از کِی تا حالا منتظر کیک مامان پزش هست،،، طفلک!  


نمی دانم آن روزی که خدا بین آدمها استعداد کیک و شیرینی پزی تقسیم می کرد من کجا بودم؟ لابد سرم توی گوشی بوده یا داشتم کتاب می خواندم که چیزی نصیبم نشده! 


حبه نگذاشت خواب صبح جمعه مان از هشت و نیم صبح بیشتر طول بکشد.سین شیفت داشت ، وقتی بدرقه اش کردم و برگشتم توی رختخواب که به ادامه خوابم برسم حبه بیدار شده بود.

بعد از صبحانه ملافه ها و لباس ها را ریختم توی ماشین لباسشویی ، بعضی از لباس ها را با دست شستم ، ظرفها را شستم ، ظرف های کریستال توی بوفه را آوردم بیرون ، شستمشان ، بوفه را گردگیری کردم ، فکر کردم کاش بوفه را بفروشیم و به جایش یک کتابخانه کوچک داشته باشیم ، هال را جاروبرقی کشیدم ، برای ناهار غذای محبوبم -سالاد اولویه- را درست کردم، آشپزخانه را جاروبرقی کشیدم ، برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم ، چای دم کردم ، شام آوردم ، ظرف شستم و.


از خواندن اینها خسته شدید؟ حالا بعضی از کارها را فاکتور گرفتم ، بعضی کارها مثل دستشویی بردن والاحضرت حبه! که خستگی اش دو برابر کارهای دیگرست.


با اینها و همه کارهای ریز و درشت دیگرِ خانه که انگار هیچ وقت تمامی ندارند جمعه مان پر شد.


کاش بعضی از روزهای هفته -جمعه ها مثلا- شبیه پِلِی لیست گوشی دکمه تکرار داشت که وقت خواب ، دکمه را بزنیم و بخوابیم و صبح که بیدار شده باشیم جمعه تکرار بشود. که بشود توی آن فقط و فقط خستگی روزهای هفته را در کرد! 


دیروز حوالی ساعت هفت و چند دقیقه عصر بود که تصاویر سیل شیراز را دیدم و همین طور بی مقدمه اشک هایم جاری شد ، هیولای بزرگ ترس هم خودش را انداخت روی قلبم.


آدم بچه که داشته باشد حجم دلهره و نگرانی هایش دو برابر می شود ، هم نگران خودت باید باشی هم دلواپس و نگران یکی دیگر ، یکی که تکه ای از وجود خودت هست و گاهی حتی بیشتر از خودت دوستش داری و نمی خواهی خار به پایش برود.

بعد از نماز حدیث کساء خواندم ، دعای اللهم عظم البلاء خواندم که توی لحظه های دلهره آرامم می کند ، آرام هم شدم.


اینجا سه روز است که فقط ابر سیاه بالای سرمان دیده ایم ، گاهی باران باریده و گاهی نه ، خبری از خورشید نیست ، آخر شب ها هم همه جا را مه میگیرد ، شهر میشود شمال ، فقط دریا کم دارد! 


من توی هوای سرد و ابری دلم می گیرد ، دست و دلم به هیچ کار نمی رود ، دل و دماغ مهمانی و دید و بازدید عید را هم ندارم.

من دلم دست های گرم و نوازشگر آفتاب را می خواهد.

کاش فردا آفتابی باشد ، کاش بهار راست راستکی بیاید!  


توی هوای سرد و باران تند و رگباری ساعت دوی امروز ایستاده بودم برای تاکسی ، دریغ از یکی ، دریغ! 


پژو ۲۰۶ سفید رنگی پیش پایم ترمز کرد ، خانم جوانی که کنار راننده نشسته بود تعارف کرد که: بیاین بالا تا یه جایی می رسونیمتون.

پسر بچه شان صندلی عقب ماشین نگاهم می کرد.دلم می گفت سوار شو!سوار ماشین زن و شوهر مهربان و انسان دوست شو اما عقل محتاطم سیخونک می زد که " نهه ، نمیشه راحت اعتماد کرد".

پیشنهادشان را رد کردم و دوباره چشم انتظار تاکسی ایستادم.


دلم برای خودمان می سوزد خب.خیلی زیاد هم میسوزد."اعتماد" برای آدمهای دوره و زمانه ما شده مثل چراغ نفت سوز ، مثل لحاف کرسی ، مثل نوار کاست ، صفحه گرامافون ،،، مثل هر چیز قدیمی که دیگر به کارمان نمی آید ، دیده ایم به دردمان نمی خورد و داده ایم رفته! ، هر وقت یاد گذشته ها می افتیم باید بگوییم: یادش بخیر! یه زمانی اعتماد داشتیم.راحت خوبی می کردیم ، با خیال جمع محبت غریبه ها را قبول می کردیم.


کسی که یکبار بدی می کند فقط همان یکبار و به همان یک نفر بدی نکرده ، انگار کن چاقو برداشته و شاهرگ اعتماد آدمهای دیگر را زده.گناه این آدم خیلی بیشتر از چیزی ست که خودش گمان می کند.


یک بار نجمه مهریار توی صفحه اینستایش نوشته بود " شغل من اشتباهی ست ، چون با روحیات و علایقم جور در نمی آید اما دوستش دارم " بعد دلایلش را برای دوست داشتن شغل اشتباهی اش نوشته بود.حالا کاری به این ندارم ، می خواستم بگویم من هم مدتهاست به نتیجه ای شبیه این رسیده ام.همان سال های دوم به بعد که توی دفترخانه کار می کردم به این نتیجه رسیده بودم که من رشته ام را دوست ندارم ، کارِ کارمندی مرتبط با رشته ام را هم دوست ندارم اما به خاطر شرایط مالی خانواده هر روز صبح از رختخواب می کندم و سر کاری حاضر میشدم که هیچ دوستش نداشتم.


بعدها که از دفترخانه آمدم بیرون حس آدمی را داشتم که از زندان رهایش کرده اند ، خیلی خیلی حالم خوب بود.


حالا دوباره برگشته ام سرِ همان کار ، کاری که ذره ای باب میلم نیست ، اصلا من آدمِ کار بیرون توی این سبک و سیاق نیستم ، که همه اش کاغذ بازی و سیستم و امضا و سند است ، که خشک و بی روح است ، آدم سر و کله زدن با مردها هم نیستم ، خوشم نمی آید ، حوصله شان را ندارم و .


اما به خودم می گویم: حالا چند ماه برو ، به برنامه هایی که همیشه توی سرت بوده و پولش را نداشتی برس و بعد بیا بیرون ، آزاد شو! 

نجمه مهریار گفته بود دلیل اینکه شغل اشتباهی ام را دوست دارم اینست که به من استقلال مالی میدهد.

من هم.من هم تا مدتی باید شغل اشتباهی ام را به این دلیل دوست داشته باشم.


قبل از عید رفته بودیم تهران ، توی مترو من و مادر و خواهر شوهر نشسته بودیم روی صندلی و سین ایستاده بود روبروی مادر شوهر و از میله ی بالای سرش چسبیده بود.

نگاه کردم دیدم وااای زیر بغل کاپشنش از کجا تا کجا پاره است ، آنهم درست در تیررس نگاه مادر شوهر ، سوژه مادرشوهر پسندی داده بودم دستش ، تا چند درجه زیر صفر یخ کردم! 

سین چند روز پیش گفته بود که" اینو بدوز" ، تاااازه یادم افتاد ، خسته نباشم واقعا! 


خواستم با چشم و ابرو سین را متوجه کنم ، حواسش نبود ، گوشی را برداشتم و به سین پیامک دادم که " دست راستت رو نگیر بالا ، زیر بغلت پاره است".

صدای پیامک سین بلند شد ، گوشی را از جیبش در آورد ، نگاه کرد ، بعد دست راستش را آورد پایین و با دست چپ میله را چسبید! 


بله،،، خدا قبر کسی که موبایل و پیامک را اختراع کرده نورافشانی کند ، از این سر تا آن سرِ دو وجب قبرش را ریسه کشی کند اصلا ، در کنار همه اینها حافظه من را هم کمی تقویت کند لطفا! 



ختم قرآنم تمام شد؛ یعنی بالاخرررررره تمام شد.اگر بگویم از کی شروعش کرده ام که الان تمام شده هم خنده تان میگیرد هم از تعجب شاخ در می آورید هم چشمهایتان گرد میشود ،،، نمی گویم خب :))

اگر تنبلی نمی کردم و روزی دو صفحه می خواندم زودتر از اینها تمام میشد.


برای هر ختمی که بر می دارم چند تا نیت می کنم.این یکی را به نیت سلامتی عزیزانم ، بزرگ و قوی شدنم ، صبور بودنم و صاف شدن دلم از کینه و حسادت برداشته بودم.


نمی دانم چقدر بزرگ شده ام ، چقدر رشد کرده ام ، صبور بوده ام یا نه و نمی دانم های دیگر اما مطمئنم اضافه کردن قرآن به زندگی ام - حتی در حد همین خواندن های معمولی که عملی پشتش نیست - اثر خودش را توی وجودم می گذارد.یقین دارم! 


فردا ختم تازه بر می دارم ، این بار همان نیت های قبلی را دارم و کنارش از خدا می خواهم چراغی توی قلبم روشن کند.چراغی که توی تاریکی های زندگی ، آنجا که آدم نمی داند کار درست چیست و راه کدام طرفیست قلب آدم را روشن کند ، به جواب برساندش و از بیراهه رفتن ها برش گرداند.


این بار قلب روشن می خواهم ازش! 


‌اینقدر خوشم آمده از کمپین نه به خریدِ آجیل که نگو ، توی فک و فامیل و دوست و آشنا هم خیلی ها را دیدم که امسال آجیل نخریدند.

خیلی ها هم خریدند چون نگاه کردند به دیگران و گفتند فلانی خریده پس من هم می خرم ، مثل سین که قبل از عید راضی و قانع اش کرده بودم که نخرد بعد دید مامانم اینها و مامانش اینها خریده اند پس رفت پول بی زبان را داد به دو کیلو آجیل ، بعضی ها هم مثل دایی تپله معتقدند که: با نخریدن من ِ تنها چه اتفاقی می افته؟ ارزون میشه؟ 

اینها به گمانم این شعر معروف به گوششان نخورده که "قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود" ، اگر هر قطره ی آب به خودش می گفت:دریا که با وجود منِ تنها دریا نشده پس راهش را از دریا جدا می کرد و هر طرف که خودش می خواست می رفت دریا بوجود می آمد؟  


یک عده هم هر جور شده کاسه آجیل پر و پیمان جلوی مهمان های عیدشان می گذارند که بقیه نگویند: لابد پول نداشته که بخره! 


بگذریم از دلایل بقیه آجیل خریده ها!اما دم همه آجیل نخریده گرم!


دیروز حوالی ساعت هفت و ده دقیقه عصر بود که تصاویر سیل شیراز را دیدم و همین طور بی مقدمه اشک هایم جاری شد ، هیولای بزرگ ترس هم خودش را انداخت روی قلبم.


آدم بچه که داشته باشد حجم دلهره و نگرانی هایش دو برابر می شود ، هم نگران خودت باید باشی هم دلواپس و نگران یکی دیگر ، یکی که تکه ای از وجود خودت هست و گاهی حتی بیشتر از خودت دوستش داری و نمی خواهی خار به پایش برود.

بعد از نماز حدیث کساء خواندم ، دعای اللهم عظم البلاء خواندم که توی لحظه های دلهره آرامم می کند ، آرام هم شدم.


اینجا سه روز است که فقط ابر سیاه بالای سرمان دیده ایم ، گاهی باران باریده و گاهی نه ، خبری از خورشید نیست ، آخر شب ها هم همه جا را مه میگیرد ، شهر میشود شمال ، فقط دریا کم دارد! 


من توی هوای سرد و ابری دلم می گیرد ، دست و دلم به هیچ کار نمی رود ، دل و دماغ مهمانی و دید و بازدید عید را هم ندارم.

من دلم دست های گرم و نوازشگر آفتاب را می خواهد.

کاش فردا آفتابی باشد ، کاش بهار راست راستکی بیاید!  


به آقای کارفرما مراتب استعفای خودم را ابلاغ کردم ، بله ، می دانم ، به نظر خیلی ها از دست دادن کار اداری با درآمد یک و نیم میلیون تومانی ته بی عقلیست اما من مرتکبش شدم! 


دو ماه تمام است که هر روز با خودم کلنجار می روم ، مزایا و معایب شاغل بودنم را می سنجم و تهش می رسم به اینکه یک طرف استقلال مالیست و کمی وجهه اجتماعی (که هر دوشان خیلی هم خوب هستند ) ولی آن طرف خیلی چیزهای دیگر هست که به نفع خودم و بچه و زندگی ام نیست که بارها راجع بهشان اینجا گفته ام و تکرارشان نمی کنم.


مراتب بیکار شدنم را به سین هم ابلاغ کردم و فعلا عکس العمل خاصی از خودش نشان نداده ، از شما هم خواهش می کنم عکس العمل خاصی نشان ندهید :)) 


امروز آنقدر افکار خطرناکی توی سرم وول می خورد که شک دارم صبح زنی که از خواب بیدار شده باشد همان همیشگی باشد ، زن محتاطِ محافظه کارِ بچه دوستِ سنتیِ صبور ، به جایش زن کولی طورِ وجودم هست که امروز از خواب بیدار شده که فقط به خودِ خودش فکر می کند و دلش نمی خواهد توی قید و بند کسی یا چیزی بماند.


زنی که دارد توی سرم پچ پچ کنان می گوید: بی خیال بچه دوم شو! اصلا بی خیال این زندگی شو! حالا که از خودت درآمد داری از آدمی که دنیات با دنیاش فرسنگ ها فاصله داره جدا شو! برو پی زندگیِ خودت ، دنبال رویاهات برو که این آدم جلودارش بوده و .


این زن کولی از کجا سر و کله اش پیدا شد؟

شاید از دورویی بعضی ها!! 

توی خانه دایی تپله وقتی حرف سر کار رفتن شد سین گفت: من بهش گفتم نرو خودش خواست بره!! 


پیش دایی و زن دایی نمی توانستم بگویم: عه! تو گفتی نرو؟ پس کی بود وقتی قبل از عید شنید دیگه نمی خوام برم سرکار گفت عرضه نداری ، تنبلی ، از زن های مردم یاد بگیر که پا به پای شوهرشون کار می کنند.

قبل تر کی بود که سر مسائل مالی آنقدر سخت گیری کرد که راضی شدم به سرکار رفتن؟ 


به خودش هم گفتم که حواسم به این دورویی و ادای شوهر خوب درآوردنش بوده.هست.


بس است دیگر ، زبان به دهان بگیر زن کولی طور ،،، اذیتم نکن! 


کاش امروز رفته بودم سرکار.


آدمیزاد کم کم و ذره ذره به همه چیز عادت می کند جوری که عادت های قبلی فراموشش می شود؛ امروز و فردا را مرخصی گرفته ام.از صبح که بلند شده ام میبینم یک بخشی از ذهنم وقتی دارم کارِ خانه می کنم همراهی ام نمی کند.کنارم نیست ، مثل بچه های بازیگوش می دَود و دور می شود.

کجا میرود؟ سرِکار.


دارم نشانه های خطر را حس می کنم: هر چه می گذرد حوصله ام برای ماندن توی خانه کم و کمتر میشود! 


خواهر شوهر بزرگه که چند سالی هست کارِ بیرون دارد و خانه دار نیست هربار که صحبت تعدیل نیرو و اینها میشد عزا می گرفت که"خدا نکنه ، من نمی تونم توی خونه بمونم ، افسرده میشم."


من هیچ وقت باورم نمیشد توی چاردیواری خانه که برای من حکم بهشت را داشت حوصله ام سر برود و افسردگی بگیرم.داشت؟ یعنی الان ندارد؟ 

نمی دانم.

بروم آشپزخانه را که در حالت پسا مهمان! است جمع و جور کنم و برای آقایان سرماخورده خانه سوپ بار بگذارم.بروم.



آدم نصف شب ها سرِ درددلش باز میشود؛ جانم برایتان بگوید که غروبی با حبه و خواهری رفته بودیم بیرون ، کارت سین دستم بودم و ایشان اجازه داده بود که برای خودم ضد آفتاب بخرم.خواهری پیشنهاد داد که "بریم ‌پیتزا بخوریم؟"

گفتم: الان میریم خونه مامان شام پخته ، اصرار خواهری را که دیدم گفتم:پس دونگی پول بذاریم یه مینی پیتزا بخریم که در حد رفع هوس شکم باشه!

قرار شد هر کدام پنج هزار تومن بدهیم برای پیتزا.

پیتزا خورده نخورده سین زنگ زد و غُر و غُر که "چرا تو با من هماهنگ نکردی برای پیتزا ، تو گفتی می خوام فقط ضد آفتاب بخرم.زنگ می زدی اجازه می گرفتی" و غرولندهای دیگر.

وقتی می گویم گاهی مخم سوت می کشد از دست حرفهایش یعنی همین.مرد مومنِ حسابی! پنج هزار تومن هم هماهنگی و اجازه می خواهد؟ یعنی من به اندازه پنج هزار تومن توی این زندگی حق و اختیار ندارم؟ اصلا ارزشش را داشت که زنگ بزنی و پول بریزی به حساب مخابرات؟  


آن پیتزا با همه خوشمزگی اش کوفتم شد.


دلم می خواهد به روزی برسم که آنقدر توی جیبم پول باشد که دستم را برای گرفتن و خواستن هیییچ چیزی از این آدم به سمتش دراز نکنم حتی یک ریال ، حتی یک ریال! 

من این ها را تحمل می کنم به خاطر خیلی چیزها و دلم روشن است که خدایی هست و همه را می بیند.


اگر ناراحت تان کردم بر من ببخشید و نگویید لطفا که چرا پس کارت را ول کردی.خب؟ 


دیروز حال خیلی بدی داشتم؛ خیلی بد.در آن حد که به خدا می گفتم: خب خداجون! هر چی قرار بود از دنیا ببینم و داشته باشم دیدم و بهم دادی ، دنیات دیگه چیزی نداره که برای من جذاب باشه.


آرزوی مرگ همین شکلی ست دیگر.به همین تلخی ، لازم نیست که آدم حتما بگوید خدایا مرگ من را برسان ، همین که فکر کنی دیگر توی دنیا چیزی نیست که دلت بخواهد داشته باشی یا حتی اگر دلت بخواهد هم قرار نیست آن را داشته باشی یعنی ته دنیا.

بهانه حال بد دیروزم سرباز کردن بحث های قدیمی و کهنه با سین بود -خدایی از شنیدن بعضی از حرفها و توقعاتش دود از سرم بلند میشود- و بودن توی روزهای خاص نه و بهم ریختگی هورمون ها.

 

دیروز فقط گریه می کردم ، توی خلوت ، پشت سینک ظرفشویی و وقت شستن ظرف ها ، پختن شام و جمع و جور کردن خانه ، به گمانم آشپزخانه آغوش امن خیلی از زن ها باشد وقتی که هوای گریه دارند و کسی نیست که به رویشان آغوش باز کند.


گریه کردم اما دور از چشم سین ، به خودم قول داده ام نگذارم از این بعد اشک هایم را ببیند نه او نه هیچ کس دیگری.قول دادم اشک هایم را برای خلوت دونفره با خودم نگه دارم و برای درددل کردن با خدا سر سجاده.


امروز بهترم! 


ترکیب آدم با سکوت دلچسب شب و بچه ای که ساعت یازده خوابیده و شوهری که شیفت دارد و خانه نیست می شود: من و اینهمه خوشبختی محاله!


فقط کاش ورِ تنبل وجودم یک تکانی به خودش می داد و می رفت چای دم می کرد تا دو تایی چای بخوریم و کتاب بخوانیم و گاهی توی شبکه های مجازی ول بگردیم! 

بلندشو جاانم.بلندشو!


گاهی آخر شب ها که بچه را می خوابانم گرفتار یک حس آشنا اما تلخ و گزنده میشوم؟ عذاب وجدان.

عذاب وجدان اینکه چرا آن روز آنقدر که باید مادر خوبی برایش نبوده ام.چرا آنقدری که می توانسته ام با بچه بازی نکرده ام؟ چرا یک وقت هایی از دستش عصبانی شده و سرش داد زده ام؟ چرا به جای وقت گذاشتن برایش سرم توی گوشی بوده؟ چرا یک جاهایی پیش بچه با بابایش بحث ام شده و دنیای بچه گانه و امنش را خراب کرده ام؟  

چرا،،، چرا،،،


نمی دانم این حس گریبان همه مادرها را می گیرد یا فقط من دچار این بیماری مادر کافی نبودنم؟ هر چه که هست من اسم دیگرش را گذاشته ام کوفت کننده ی لحظه های تک نفره ی مامان ها!


برای اولین بار توی یک ماه گذشته موفق شدم حبه را ساعت یازده شب بخوابانم.هوراااحس فاتحی را دارم که قله کلیمانجارو را فتح کرده -مثلا- 


الان دلم نمی خواهد بخوابم.


دلم می خواهد این لحظه های خوشبختی را کتاب بخوانم ، فیلم ببینم ، با آرامش یک لیوان چای را مزه مزه کنم -بدون اینکه مجبور باشم بروم سراغ کاری و وقتی بر می گردم ببینم سرد شده و از دهن افتاده - لم بدهم روی مبل و بی هیچ کاری و دغدغه ای به سقف خیره شوم و فکر کنم یا هر چی.

هر کاری که آدم می تواند توی خلوت دو نفره با خودش انجام بدهد تا لابه لای روزمرگی های زندگی خودش از یاد خودش نرود.


می خواستم بروم خانه مامانم اینها؛ گفتم چی بپوشم چی نپوشم که مانتوی خردلی روی چوب لباسی داد کشید: مَنو! 

یادم نبود آخرین بار کی پوشیده بودمش ، شاید قبل از پاییز.


مانتو را برداشتم و پوشیدم اما چه پوشیدنی؛ دیدم یک جاهایی دکمه ها فقط به خاطر رودربایستی و گُلِ رویِ من است که بسته میشوند ، یک جاهایی هم راحت بسته میشوند اما بسته شدنشان جوریست که قلمبگی شکمِ نامحترم! هر چه بیشتر در معرض نمایش عمومی قرار میگیرد.


یک زیر سارافونی مشکی بلند داشتم ، زیر مانتو پوشیدم و بعد دکمه های مانتو را باز گذاشتم ، چادر هم که داشتم و تمام ،،، مشکل مانتوی در معرض ترکیدگی! حل شد.


شما فکر کرده اید طراح های لباس این مدل های عجیب و غریب را از کجا می آورند؟ از دل همین روزهای سخت.

من حدس می زنم طراح مانتوی بی دکمه و جلوباز یک روز آمده لباس بپوشد دیده دکمه های مانتو از شدت چاقی بسته نمیشود یا اگر بسته میشود شکم مبارک را می فرستد توی آفساید ، فکر کرده و ایده داده که مانتو دکمه نداشته باشد از لحاظ زیبایی! بهتر است.خدایی اینطوری نبوده؟شما حدس دیگری می زنید؟ 


چند وقت پیش دیدیم دیوار کنار میز تلویزیون نم داده ، انگار که مثلا یک لیوان آب پاشیده باشی آنجا ، این نم دادگی روز به روز بیشتر شد و جاهای دیگر دیوار را هم گرفت.صاحبخانه آمد و با سین ته و توی قضیه را درآورند: فاضلاب ساختمان کناری! 

ساختمان کناری مان یک آپارتمان چهار طبقه است ، نمی دانم چه بلایی سر لوله های فاضلاب ساختمان آمده که آب را پس زده و طبقه اول را آب برداشته و چون طبقه اول خالی بوده کسی متوجه پس زدگی و نشت آب نشده.


موقع بارندگی های هفته قبل هم سقف خانه به اندازه یک بالش بزرگ نم داد ، بعد از همانجا موریانه سر برآورد!! ، از سقف آشپزخانه هم.زوار خانه در آمده انگار.


یک ماه مانده به موعد قرارداد اجاره مان و ما مانده ایم بین دوراهی ماندن یا رفتن؛ اگر بخواهیم برویم بحث نه چندان دلچسب اسباب کشی هست و دردسرهایش که عذاب الیم است ، از اسباب کشی بدتر دل کندن از خانه ایست که دو سال تویش خاطره داریم ، حیاط باصفایی دارد ، محله اش را دوست داریم ، نورگیر و دلباز است.این را نگفتم؛ نزدیک مامانم اینهاست :))

اگر بمانیم هم آن قسمت از خانه که نم داده و گچش ریخته و لک شده بنایی و تعمیر اساسی لازم دارد و بنایی هم که می دانید هیچ کم از اسباب کشی ندارد.


سین یکجا خانه دیده ؛ نزدیک مامانش اینها!! 

دیده و پسندیده و مانده اینکه من بروم و بپسندم.

حالا مسئله این است: برویم یا بمانیم؟ بپسندم یا نپسندم؟! 


توی سایت ترجمان گفتگویی می خواندم با الی فینکل - استاد دانشگاه آمریکایی - راجع به ازدواج ، یکی از سوال ها این بود: 

چه چیزی ازدواجِ بد را بد می‌کند؟


فینکل: اینکه ما به‌دنبال این باشیم که ازدواج برایمان کارهایی انجام دهد که نمی‌تواند. ما می‌خواهیم ازدواجمان باعث شود احساس کنیم دوست‌داشتنی هستیم، کمکمان کند که فرد بهتری شویم، چندین بار در هفته ما را از نظر جنسی کامروا کند. و وقتی‌که ازدواج نمی‌تواند همۀ این کارها را همیشه با موفقیت انجام دهد، آزرده، خشمگین و سرد می‌شویم." 


چند باری این جمله را خواندم و فکر کردم من چه انتظاراتی از ازدواج و زندگی مشترک دارم؟ کدامشان واقعی ست و کدامشان غیر واقعی و از جنس رویاها و فانتزی های دنیای دخترانه ام که از کتابها و فیلم و سریال ها توی ذهنم ساخته شده؟ 

لازم شد که جواب این سوال ها را یک گوشه برای خودم بنویسم.


بعد هم اینکه پیشنهاد می کنم بروید توی سایت ترجمان علوم انسانی و این گفتگو را تمام و کمال بخوانید.


رفتم خانه ویلاییِ نزدیکِ مامانش اینها را که سین پسند کرده بود دیدم؛ افتضاح ، دلگیر ، قدیمی و درب و داغان.

ذهن مقایسه گر من دو تا خانه را با هم مقایسه میکند و می گوید: حیاط و دار و درخت این خانه ای که تویش هستیم کجا و حیاط آن کجا؟ نور این خانه کجا و آن کجا؟ اصلا محله ی این خانه کجا و آن کجا؟

 

بعدتر رفتیم یک جا آپارتمان دیدیم؛ شیک و تر و تمیز ولی تنگ و کوچک و قفس طور! ، پول پیش و اجاره هم در حد همان خانه ی ویلایی.


طبقه سوم از یک ساختمان چهار طبقه که آسانسورش کار نمی کرد و مجبور شدیم پله ها را برویم بالا ، بعد فهمیدیم گویا اهالی پول شارژ ماهانه را نداده اند و مدیر ساختمان هم در اقدامی تلافی جویانه آسانسور را از کار انداخته ، جالب اینکه توی آگهی زده بود: محیط آرام و همسایه های با فرهنگ.فرهنگ؟ معنی فرهنگ ندادن شارژ آپارتمان است تا جایی که مدیر ساختمان مجبور به گروکشی شود؟ نمی دانم ، لابد.


بروم بخوابم.شاید توی خواب روزی را ببینم که خانه دار شده ایم و مجبور نیستیم خاطره های کودکی بچه مان را تکه تکه توی خانه های مردم جا بگذاریم.یعنی آن روز می آید؟ 


+من یه کم توی جواب دادن به کامنت ها تنبلم.ببخشید! 


عصری حبه با ذوق و شوق گفت: مامان کیک بپزیم.

گفتم:شیر نداریم مامان! 

گفت: با چایی می خوریم خب :) 


قانع شدم! و شروع کردیم به پختن کیک بدون شیر ، همزمان داشتم شام هم می پختم ، برای خورشت قیمه سیب زمینی سرخ می کردم و آشپزخانه را تبدیل کرده بودم به صحنه کارزار قوم مغول.


یک ضرب المثل من درآوردی هست که می گوید: هر وقت خانه و زندگی ات بهم ریخته و نامرتب باشد سر و کله بستگان سببی و نسبی شوهر پیدا خواهد شد! 

یک آن دیدم زنگ می زنند؛ مادر شوهر و خواهر شوهر کوچیکه دم در بودند ،،، نگفتم؟! 

بعد از رفتن شان با حبه رفتیم سراغ کیک و دیدم بله! چه کیکی پخته ام، خمییییر ، بعد یادم افتاد که بیکینگ پودر هم نریخته ام و کیک پف نکرده.


شانسی که آوردم مادر شوهر اینها آنقدری نماندند و قبل از سِرو! کیک عروس پز! رفتند.خدایا ستار العیوبی ات را شُکر! 


ولی من به شما و خودم و حبه قول می دهم که یک روز بدون هیچ سوتی و خرابکاری کیک بپزم.ببین کِی گفتم.


داشتم شام می پختم.حبه آمد آشپزخانه و با آن برقِ شوق قشنگ توی چشمهایش گفت: مامان کیک بپزیم! 

برای چندمین بار توی این یکی دو هفته از زبانش میشنوم که تِیت! بپزیم.

نمی دانم چرا بچه ها اینقدر کیک پختن را دوست دارند؟ لابد به خاطر فرصتی که برای آرد بازی پیدا می کنند.


می گفتم ،،،، شیر نداشتیم ، دستش را گرفتم و رفتیم شیر خریدیم بعد با رسپی ای که دوست قشنگ مجازی ام برایم فرستاده بود کیک پختم.یعنی یک چیزی پختم که وقتی می گفتی کیک ، قابلمه و کفگیر و ملاقه به طرفش اشاره می کردند و می گفتند: اوناهاش! اونو میگه! 

خوشمزه و خوش عطر ، بدون اینکه خمیر شده باشد یا ته اش سوخته باشد ،،،  برای یک آدم مبتدی ، امیدوارکننده! 


اولا این موفقیت بزرگ را به خودم تبریک می گویم.ثانیا لقمان وار! به خودم - و اگر دوست داشتید به شما - سفارش می کنم که فرزندم! هیچ وقت از یاد گرفتن هیچ چیزی توی این دنیا ناامید نشو ، نترس! تو می توانی خیلی چیزها را یاد بگیری.تو از پس خیلی از کارها برمی آیی. 

ثالثا ندارد!


پدر شوهر آمد و شاخه های اضافی انارها و انگورها را هرس کرد؛ این یعنی امسال هم قرار بر ماندن است.


ما آدمِ آپارتمان نشینی نیستیم ، خانه ویلایی هم با بودجه ما یا نیست یا جوری هست که اگر نباشد بهتر است؛ کهنه و قدیمی و زوار در رفته. 

من اگر جایِ صاحبِ آن خانه هایی که برای اجاره دیدیم بودم خجالت می کشیدم از اینکه به زن و بچه مردم بگویم بیایید اینجا زندگی کنید و اینهمه هم پول بابتش بدهید.اصلا خجالت می کشیدم اسم بعضی از آن اماکن! را بگذارم خانه.


قرار شد به صاحب خانه بگوییم می مانیم به شرط تعمیر دیوار نم زده و به شرط درست کردن حفاظ برای درها.


امروز سین داشت شاخه های اضافی را جمع می کرد که بریزد بیرون، گفتم بذار بمونه باهاش آتیش روشن می کنیم چای ذغالی می خوریم ، سیب زمینی میندازیم تو آتیش.

پیشنهادم را قبول کرد و چوب ها را گذاشت یک گوشه از حیاط برای روزهای چای خوران! 


حالا توی این فکرم که یک کتری کوچک هم بخریم و آنقدر بگذاریمش روی آتش که دود سرتا پایش را بگیرد و بشود کتری ذغالی ، چای هم که عجیب توی کتری ذغالی مزه می دهد.

یعنی یک آدم خجسته ای هستم که نگوو! 


"می دونید الان از دار دنیا چی می خوام؟ 

۱.یه ستون توی یه رومه یا مجله که توش بنویسم و منتظر واریز حق التحریرم باشم.

۲.یه استند چند طبقه ای سفید واسه گلدونام 

۳.چند تا مجسمه ویلوتری :))

۴.یه کتابخونه پر از کتاب های دوست داشتنی و شیرین." 


این پست را ۱۷ دی ماه ۹۷ نوشتم اما لحظه آخر از انتشارش منصرف شدم، ماند قاطی پست هایی که می نویسم و منتشر نمی کنم.

باورتان نمیشود ، یعنی عمرا باور کنید که فردای همان روز دیدم یکی از خوانندگان اینجا برایم کامنت گذاشته که آیا مایل به همکاری جدی و رسمی با نشریه ما هستی؟ مات و مبهوت ماندم ، پیش خودم می گفتم نکند پست را فرستاده ای و خودت حواست نیست؟ 


سرتان را درد نیاورم ، بعد از دو سه ماه امروز دوست قشنگم فایل مجله را برایم فرستاد که یکی از نوشته هایم آنجا چاپ شده،،، 

فقط خدا می داند که چقدر خوشحالم و متعجبم از اینکه چرا کم دعا می کنم؟ چرا سفت و سخت و سریش طور! و از ته دل برای بقیه خواسته هایم دعا نمی کنم؟ 

چرا توی باورم نیست که خدا به قولی که داده عمل می کند: 

اُدعونی اِستَجب لَکم.

دعا کنید.بخواهید.من می شنوم.جواب میدهم.


گاهی اینطوری ست که من یک دفعه یادم می افتد که:عه! الان خیلی وقته رابطه ام با سین خوبه و بحث مون نشده ، چه خوب! 

اتفاقا فردای همان روزی که اینها توی ذهنم می گذرد یک بحث الکی پیش می آید و روابط شکرآب میشود.

یا ذوق می کنم بابت اینکه: خیلی وقته حبه خوب غذا می خوره ، خدا را شکر! 

فردایش ادا در آوردن های حبه برای غذا شروع میشود.

و مثال های دیگر که زیاد توی زندگی ام دارم و گاهی باعث میشود شک کنم به اینکه نکند چشمم شور است و خودم را چشم می زنم؟! 


امشب توی نت گردی هایم یک روایت دیدم با این مضمون که: 

إِذَا أَحْبَبْتَ شَیْئاً فَلَا تُکْثِرْ مِنْ ذِکْرِهِ فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یَهُدُّه»

امام صادق(ع) فرمود: اگر چیزى را دوست دارى، زیاد نامش را نبر، چرا که آن را از بین می‌‌برد.

توی شرح و تفسیر روایت هم نوشته بود زیاد توی ذهن تان به داشته هایتان فکر نکنید!

خیلی برایم جالب بود ،،، خیلی! 


نمی دانم شما هم گرفتار این خودچشم زنی شده اید یا نه؟  


داشتم فایل های لپ تاپ را مرتب می کردم ، فولدرها و عکس های اضافه را پاک می کردم که رسیدم به این نوشته که نمی دانم اصلا از کجا اسکرین شات گرفته بودمش ، برایم جالب بود و گفتم بنویسمش که شما هم بخوانید: 

"اگر می بینید بعد از هر بحث یا دعوای کوچیکی در زندگی دوست دارید ماجرا رو سریعا با آدمهای غریبه در سوشیال مدیا به اشتراک بگذارید ، یعنی باید روی صبوری و پخته بودنتون کار کنید.

آدمها وقتی این کار را می کنند که دنبال برنده شدن در بحث هستند و می خوان بقیه طرفشون رو بگیرند.

احساس بازنده بودن ، شکست ، عصبانیت ، ناراحتی و .احساس هایی طبیعی ست.تجربه اش کنید و در ارتباط با بقیه بهتر شید." 


خیلی موافقم.حداقل در رابطه با خودم میبینم هر چقدر عمر زندگی مشترکم بیشتر میشود و بیشتر تمرین صبوری می کنم کمتر پیش می آید بلافاصله بعد از هر بحث و بگومگوی کوچکی با سین پیش خواهری و مامان درددل کنم یا بیایم اینجا و در موردش بنویسم ، خیلی وقت ها چیزی نمی گویم و چیزی نمی نویسم و ماجرا خیلی زود از ذهنم پاک می شود.


خوشحالم که دارم صبورتر و بزرگ تر از قبل میشوم.تا باد چنین بادا!


داشتم با حبه بازی می کردم؛ من در نقش بچه و حبه در نقش مامان.

سوار تَرکِ اسبِ مامان کوچولویم شدم و اول رفتیم مغازه بستنی و میوه خریدیم بعد مامانم من را برد پارک ، سرسره بازی کردم و سوار تاب شدم.

مامانم من را هل می داد و برایم شعر می خواند: تاب تاب عبّازی! ، خدا منو نندازی.

بعدتر به من گفت:بریم خونه ، پارک تعطیل شده.

گفتم نه من می خوام بازی کنم.

گفت: بریم خونه ، خورشید خانوم رفته.

از جایم بلند نشدم بعد مامانم من را کتک زد.خیلی زیاد! 

آن وقت من گریه کردم و مامانم گفت: من میرم خونه تنهات می ذارم و .رفت.


شانس آوردم که سین آمد و بازی ناتمام ماند :)) 


راستی من اصلا شبیه مامانی که حبه نقشش را بازی کرد نیستم ، اینقدر خشن و نامهربان و دستِ بزن دار! 

این بچه اینها را از کجا الگو گرفته؟ 


بعد از کار در معدن مادری سخت ترین کار دنیاست؛ مادری برای بچه ای که سرما خورده چند درجه سخت تر و خسته کننده تر.

شب اول تب کرد ؛ تا صبح حواسم به این بود که تبش بالاتر نرود ، گوشی را گذاشته بودم روی زنگ که هر یک ساعت یکبار بیدارم کند. چه فایده؟ نه استامینوفن می خورد و نه می گذاشت پاشویه اش کنم.

روز دوم تب رفت و آبریزش بینی آمد، شد قوز بالاقوز.به محض آویزان شدنش میگوید: مامان دماغم! 

می دوم و دستمال کاغذی می دهم دستش که یک وقت نکند راحت ترین راه که همان مالیدن به آستینش است را امتحان کند.

سرفه های خشک هم دارد و چند باری هم خیلی شیک و مجلسی! بالا آورد.

یاد خودم می افتم که دختر گنده ای شده بودم -ده دوازده ساله - اما بعد از هر بار بالا آوردن گریه می کردم – خجالت نمی کشیدم واقعا؟ - بعد این بچه چندباری بالا آورد و آخ هم نگفت.از این رو گفتم شیک و مجلسی! 

امروز غروبی بردیمش دکتر و وارد فاز تازه سرماخوردگی شدیم؛ فاز طاقت فرسای خوراندن دارو ، فاز جان من! مرگ من! داروتو بخور!


بیرون رفتن با حبه؟ 

عذاب .عذاب! 

بیشتر اوقات بغل می خواهد که تازگی ها بغل را به بهانه کمردرد می پیچانم ، چطوری؟ بغلش می گیرم و بعد آنقدر از کمردرد و پادرد آه و ناله می کنم که راضی میشود بگذارمش زمین، زمین میگذارمش که خودش راه برود ، راه نمی رود ، دستم را ول می کند و می دود! 


بچه است خب و هنوز ترسی از ماشین و موتور ندارد ، یک دفعه می بینی شروع می کند به دویدن از این طرف خیابان به آن طرف ، درست از جلوی ماشین و موتورهایی که با سرعت می آیند و انتظار یک بچه نیم وجبی را ندارند که یکهو جلویشان سبز بشود.


دو ساعت با حبه رفتم جایی ، این بچه همه جد و آبادم را آورد جلوی چشمم ، یک جاهایی قشنگ سکته خفیف زدم از دستش.

به قول مازنی ها آدم دار بشود ، مار نشود! 

درخت بشود اما مادر نشود ،،، والله!


خدایا! 

همه آرزوهای ریز و درشتی که دارم و وقت جادویی افطار با تو در موردشان حرف می زنم یک طرف ، این یکی که می خواهم الان در موردش بگویم یک طرف.این یکی را بگذار توی نوبت رسیدگی فوری فوتی! 

این قلب من! بگیرش و توی چشمه های بخشش ات که توی ثانیه ها و دقیقه های ماه رمضان جاری کرده ای بشور و آخر ماه تحویلم بده ، اینطوری که الان هست نمی خواهمش ، غبار گرفته و چرک و چیلی و پر از لکه های کینه و خودبزرگ بینی و خشم و حرص و چه و چه.


امروز شاهد بودی چطور توی دلم راجع به خانم میم قضاوت کردم.با خودم گفتم عه! با آن ظاهر غیر مذهبی اش روزه هم میگیرد؟ بعدش خیلی زود از چیزی که توی قلبم گذشته بود خجالت کشیدم.از تو ترسیدم راستش ، از تو که وکیل مدافع بزرگ بنده هایت هستی و دوست نداری کسی نگاه چپ به هیچ کدام شان بیندازد.

خدایا! این قلبم را بگیر و بده فرشته هایت یک گوشه اش درشت و خوانا بنویسند: به من چه؟! 

که دفعه ی آخرم باشد راجع به کسی قضاوتی می کنم ، دفعه آخرم باشد به نماز دست و پا شکسته و روزه و حجاب و ظاهر مذهبی ام می نازم و فکر می کنم خیلی خوبم.


یادم بینداز الانِ مذهبیِ من و الانِ غیر مذهبیِ خانم میم هیچ اهمیتی ندارد ، آخر قصه باید خوب و خیر باشد.


شعر بخوانیم: 

"عشق ما را پی کاری به جهان آورده ست

ادب آن ست که مشغول تماشا نشویم"


آقای صائب تبریزی این را گفته ، من هم می گویم: 

ای عشق! 

ما شاگرد خنگ کلاس ات هستیم ، سالها گذشته و هنوز که هنوز است نفهمیده ایم ما را پی کدام کار فرستاده ای دنیا ، ایستاده ایم یک گوشه به  تماشا ، خودت دستمان را بگیر و هل مان بده توی راهی که به خاطرش فرصت زندگی بهمان داده ای.

ای عشق! 

خودت راه را نشان مان بده.ما سالهاست که "اهدنا الصراط المستقیم" لازمیم.


یک فامیل نزدیکی! داریم که هر وقتِ روز به آدم زنگ بزند بلافاصله بعد از سلام و خوبی می پرسد: خواب بودی؟ 

ساعت ده صبح؛ خواب بودی؟ 

ساعت دوازده ظهر: خواب بودی؟ 

ساعت هفت عصر؛ خواب بودی؟ 

هر بار هم میشنود: الان وقت خواب نیست که ، ولی هرگز! از رو نمی رود و دفعه بعد وقت احوالپرسی سوال معروف و حرص درآرش را می پرسد.

دلم می خواهد یک روز بدون رودربایستی ازش بپرسم: چرا؟؟؟؟جان من بگو چرا؟ 


شام خانه ی مامانم اینها بودیم.گفتم یازده شب می آیم و برای سحری چیزی می پزم.

خاله بزرگه آمد آنجا ، شوهرش مریض و از کار افتاده است و دخترش کیلومترها دورتر درس می خواند.

می خواست چند تا وسیله سنگین از خانه اش بیاورد و بگذارد توی انباری خانه ی مامانم اینها ، سین و بابا بعد از شام برای کمک رفتند و این کمک تا پاسی از شب - یک و نیم بعد از نیمه شب - طول کشید.


دیر وقت برگشتیم ، گفتم املت می پزم و خلااااص. سین جااان! هم قبول کرد- مردی که برای شکم ادا و اصول نداشته باشد باید هم بشود جان و عزیزم و عشقم- 

می گفتم؛ گوجه ها را از یخچال درآوردم ، خواستم تخم مرغ ها را هم بیاورم بیرون که دیدم بله! دو تا تخم مرغ بیشتر نداریم! 

فکر کن به سین جااان می گفتم سهمت از سحری یک تخم مرغ بیشتر نیست ، شانزده ساعت هم قرار است روزه باشی، تبدیل میشد به سینِ خالی! 


الان توی سکوت قشنگ این وقت شب دو تا تکه مرغ شوت کرده ام توی قابلمه و توی قابلمه دیگر آب گذاشته ام که بجوشد و برنج بپزم.

آن وقت کِی بخوابم؟ 


تا من باشم هر روز کم و کسری های خانه را توی آن لیست مهجور! نیازمندی ها بنویسم.


گفته بودم که خاله ی سین الان چند ماهی هست که توی کماست.

امشب سین داشت نماز می خواند ، حبه هم کنارش نشسته بود و حرکاتش را تقلید می کرد.هر دو داشتند تسبیح توی دست می چرخاندند.یک دفعه حبه سرش را برد سمت بابایش و آرام و زمزمه طور توی گوش سین گفت: برای خاله دعا کن! 

سین گفت: باشه بابا جان.تو هم دعا کن.هم برای خاله هم برای مامان بزرگِ مامان.

حبه دستش را گرفت بالا و رو به خدا گفت:  

خدایا! برای خاله دعا کن! 

خدایا! برای مامان جون دعا کن! 


یعنی به معنای واقعی کلمه مُردم برایش.



خانوم مرغه کُرچ شده! 

کُرچ؟ 

خیلی کم برای هواخوری از لانه اش می آید بیرون ، خیلی کم می خورد و بیشتر اوقات یک گوشه چرت میزند ، تخم هم نمی گذارد ، به زبان بی زبانی دارد می گوید دلش بچه می خواهد! 


دیروز سین شش تا تخم آورد و گذاشت یک گوشه تا خانوم مرغه رویش بخوابد. 

امروز میگفت: یه ماه دیگه بوقلمون ها از تخم در میان! 


نگو تخم بوقلمون گذاشته زیر مرغ طفلکی ،،، باید قیافه خانوم مرغه دیدنی باشد وقتی جوجه بوقلمون ها سر از تخم بیرون می آورند.شاید شاکی بشود که: اِوااا.من بچه مردم رو بزرگ کنم؟ 


یک زمانی بلدرچین داشتیم ، بعدتر کبک و حالا بوقلمون ، به خدا پناه می برم از بعدی ها!



دیشب ساعت دوی نصفه شب که خوابم نمی آمد یاد گز بستنی ای افتادم که ته فریزر از غارت حبه در امان مانده بود؛ سین و حبه خواب بودند.

رفتم توی آشپزخانه و بستنی را از فریزر کشیدم بیرون و شروع کردم به خوردنش، به مزه مزه کردنش.اصلا نصف خوشمزگی هر چیزی به این است که عجله ای برای خوردنش نداشته باشی و اجازه بدهی مزه ی آن آرام آرام برود زیر زبانت.


خیلی داشت خوش می گذشت؛ شب و سکوت و مزه ی بستنی ای که دوستش دارم و .


یک آن یاد مادربزرگم افتادم که دو سه روز پیش سکته کرده و یک طرف بدنش لمس شده ، حرف نمی زند ، هیچ غذایی نمی تواند بخورد ، آب میریزند توی گلویش و از پس قورت دادن آب هم بر نمی آید.

خوشمزگی بستنی و حال خوب شبانگاهی دود شد رفت هوا.


زندگی استاد قاطی کردن مزه هاست؛ یک دفعه هر چه تلخی هست به کامت می ریزد ، انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشته ای طعم شیرینش را مزه مزه می کردی.


امشب برای سحری املت می پزم؛ سه تا تخم مرغ سهم سین جااان! و دو تا برای خودم ، خسته شدم بس که پلو خورشت پختم‌.


اما خودمانیم ماه رمضان برای هر کسی آب نداشته باشد برای ما خانم های خانه دارِ محکوم به آشپزیِ ابدی :)) نان داشته.

شما را نمی دانم اما ما برای افطاری پنیر و گوجه و خیار می خوریم با نان بربری -ترکیبی که عاشقش هستم- شام نمی خوریم و فقط برای وعده ی سحر چیزی می پزم.از این بهتر هم مگر داریم؟ 


داشتیم قبل ترها ، روزهای مجردی ، روزهای دختر خانه بودن! 


ماه رمضان هایی که مامان ِ طفلکی دست تنها سحری آماده می کرد ، سفره می انداخت ، چای می ریخت و می آمد بالای سرمان که بیدارمان کند برای رفتن سر سفره ی آماده ، ناز هم می کردیم برایش که "حالا بذار یه کم بخوابم میام خودم".


به چشم برهم زدنی نقش مان از کسی که بیدارش می کنند تبدیل شد به کسی که زودتر از بقیه بیدار میشود ، سحری آماده می کند و می رود سر وقت بقیه.


ساعتِ گوشی را گذاشته ام روی سه و نیم که زودتر بلند شوم ، گوجه ها را خرد کنم توی ماهیتابه ، آبشان که کشیده شد تخم مرغ ها را بشکنم تویش و بعد بروم سراغ سین ،،، ولی احتیاجی به زنگ گوشی هم نیست ، خوابم نمی برد! 


آدم با بچه ی خودش حق ندارد بد حرف بزند ، حق ندارد به بچه ی خودش توهین یا بی احترامی کند چه برسد به بچه ی مردم.

چند شب پیش جایی بودیم ، من توی هال و حبه توی اتاق ، شنیدم که یک نفر آدم بزرگ! توی همان اتاق به حبه گفت: می زنم لهت می کنم! 

جا خوردم! 

توی این سه سال مادری ام سابقه نداشته هیچ وقت با حبه با این ادبیات حرف بزنم ، حتی وقت هایی که از دستش عصبانی بوده ام - جز یکبار- 


آن شب توی موقعیتی نبودم که جوابش را بدهم اما بعدتر فکر کردم مگر توی همه موقعیت هایی که ممکن است کسی به بچه ام بد و بیراه بگوید ، فحش بدهد ، تحقیرش کند اصلا کتکش بزند من هستم که ازش دفاع بکنم؟ 


من که نمی توانم یک چوب بگیرم دستم و بالاسر آدمها بایستم و نگذارم با بچه ام بد حرف بزنند ، نمی توانم برای دهان آدم بزرگ ها چفت و بست بگذارم که هر حرفی را نزنند ، فقط می توانم به بچه ام یاد بدهم اگر حرفی یا رفتاری اذیتش کرد احساسش را بگوید و بگوید که دلخور و ناراحت شده ،،، همین.


درست یا غلط راهی که به ذهنم رسید را نمی دانم ، باید بروم بخوانم ببینم آقایان و خانم های روانشناس توی اینجور وقت ها چه راه حلی دارند.

راه حل شما چیست؟ 


من معمولا مراقبم که پیش حبه با سین بحث و بگو مگو نداشته باشیم ، یک وقت هایی از دستم در می رود یا آنقدر عصبانی و ناراحت هستم که ملاحظه حضور بچه را نمی کنم - صورتم را شطرنجی کنید و بقیه اش را بخوانید!-

این جور وقت ها حبه عکس العمل های جالبی نشان می دهد.

تا می بیند لحن حرف زدنم با سین عوض شده یا ناراحتم می پرسد: بابا رو دوست داری؟ 

می گویم: آره مامانم.بابا را دوست دارم.بعد برای اینکه مطمئن شود ما با هم قهر نیستیم می گوید: به بابا بگو ناهار چی داریم.

یعنی که با بابا حرف بزن ، حرفهای معمولی در حد ناهار چی داریم و اینها.

بچه ها حواسشان به خیلی چیزها هست ، ما فکر می کنیم" بچه است نمی فهمه".اشتباه فکر می کنیم خب، اشتباه تر رفتار می کنیم.

زن و شوهر همسایه جلوی پسر شش ساله شان کتک کاری می کنند ، یعنی مَرده زن را می زند ، پیش چشم بچه مادرش را به باد کتک می گیرد ، بچه هم حالت های عصبی خاصی پیدا کرده،،، طفلک! 

امان از دست ما پدر و مادرهای بی فکر،،، امان!


من هر چند وقت یکبار می افتم روی خط یک چیزی ، جوری می افتم روی آن خط که شورش را در می آورم اصلا!

خط بافتنی ، آشپزی ، کیک پزی ، کتاب ، ورزش ، رسیدگی به پوست و مو و فلان و بیسار.
این روزها افتاده ام روی خط گل و گیاه ، مدام توی نت طرز نگهداری و مراقبت از فلان گل و گلدان را سرچ می کنم ، حواسم به گلدان های فک و فامیل و دوست و آشناست و اینکه حتما ازشان یک قلمه گل بگیرم ، پیج های گل را فالو می کنم ، به گلها می رسم - امروز فقط سه چهار بار گل ها را آب پاشی و غبارروبی کردم! - در این حد آدم جوگیری هستم.

بعدازظهر همه گلدان هایم را بردم توی حیاط ، چون دیدم مادر شوهر همه گل و گلدان هایش را گذاشته توی حیاط و چه سر حال و قشنگ هستند همه شان.
بردم گذاشتم زیر سایه درخت انگور.

الان؟ دلم رفته برای شمعدانی مادر شوهر اما رویم‌ نمیشود ازش قلمه بگیرم.

خدایا!
همه ی رویِ خطِ چیزی افتاده ها و جو گیرها را شفا بده ،،، من را هم!


تلویزیون چند سال پیش برنامه ای پخش می کرد به اسم شهر باران - کی یادشه؟ - یک قسمت از آهنگ تیتراژش که محمد علیزاده خوانده این بود: 
"از این سفره ها معجزه دور نیست
ببین دست دنیا تو دست منه
دعا می کنم تا اجابت بشه
دعا می کنم چون دلم روشنه"

سال گذشته توی ماه رمضان و سر سفره افطار و سحری اش آرزویی داشتم که برآورده شدنش برای من مثل معجزه می ماند ، امسال خدا این آرزو را برایم برآورده کرده ، به شکل خیلی خیلی قشنگی هم برآورده اش کرده.هر روزِ ماه مبارک این جمله را با خودم تکرار می کنم که: دیدی "از این سفره ها معجزه دور نیست" ، پس امسال هم بخواه ، بزرگ تر از چیزی که پارسال خواستی را بخواه ، کم نخواه!

نه از خوبی من که از خوبی خداست که به وعده اش عمل می کند؛ میشنود و اجابت می کند ، گاهی ، گهگداری هم که جوابی نمی آید از سر بی توجهی نیست ، دانای کل قصه است و ته ته هر ماجرا و آرزویی را می داند و لابد خیری تویش نمی بیند که اجابت نمی کند.
آدم دیگر توی سی و چند سالگی به این باور و یقین می رسد ، از ته دل هم‌ می رسد.


چند تا بادام بیندازید توی آب گرم که خیس بخورد ، موقع سحر پوست بادام ها را جدا کرده و بخورید.تعداد بادام ها باید فرد باشد؛ پنج ، هفت یا نُه تا مثلا.

چیزی که گفتم توصیه آیت اله بهجت بوده برای روزه اولی ها و روزه چندمی ها! که به وقت روزه داری کمتر ضعف کنند ، خودم امتحانش کرده ام و کاملا مجرب است؛ خیالتان راحت!


دوست دارم شبهای بهار و تابستان بعد از شام لباس بپوشم و بزنم بیرون ، با سین و حبه برویم پیاده روی.

حیف نیست بهار باشد و هوا اینهمه قشنگ باشد و آدم بنشیند کنج خانه؟ 

با اخلاقی که سین دارد نمی شود ، اهل این قرتی بازیها! نیست ، خانه که باشد دوست دارد لم بدهد جلوی تی وی و برنامه های اغلب بی مزه و لوس تلویزیون را تماشا کند ، از این شبکه به آن شبکه ، اخبار و سریال و مستند و فوتبال و .خسته هم نمیشود! 

من یک ساعت یا نهایت دو ساعت می توانم تلویزیون را تحمل کنم ، بعدش حوصله اش را ندارم.

حیف که توی شهر کوچک ما تنهایی قدم زدن یک زن آنهم ساعت ده -یازده شب صورت خوشی ندارد وگرنه دست خودم را می گرفتم و می بردمش هواخوری و نمی گذاشتم این کار ساده توی لیست آرزوهایش جا خوش کند.


من خیلی مراقبم که پیش حبه با سین بحث و بگو مگو نداشته باشیم ، یک وقت هایی از دستم در می رود یا آنقدر عصبانی و ناراحت هستم که ملاحظه حضور بچه را نمی کنم - صورتم را شطرنجی کنید و بقیه اش را بخوانید!-

این جور وقت ها حبه عکس العمل های جالبی نشان می دهد.

تا می بیند لحن حرف زدنم با سین عوض شده یا ناراحتم می پرسد: بابا رو دوست داری؟ 

می گویم: آره مامانم.بابا را دوست دارم.بعد برای اینکه مطمئن شود ما با هم قهر نیستیم می گوید: به بابا بگو ناهار چی داریم.

یعنی که با بابا حرف بزن ، حرفهای معمولی در حد ناهار چی داریم و اینها.

بچه ها حواسشان به خیلی چیزها هست ، ما فکر می کنیم" بچه است نمی فهمه".اشتباه فکر می کنیم خب، اشتباه تر رفتار می کنیم.

زن و شوهر همسایه جلوی پسر شش ساله شان کتک کاری می کنند ، یعنی مَرده زن را می زند ، پیش چشم بچه مادرش را به باد کتک می گیرد ، بچه هم حالت های عصبی خاصی پیدا کرده،،، طفلک! 

امان از دست ما پدر و مادرهای بی فکر،،، امان!


مادر بزرگم ۸۵ سال داشت که فوت کرد؛ شش تا بچه و هجده تا نوه و ده تایی نتیجه از خودش به یادگار گذاشت.

عمرش را کرده بود اما از دست و پا نیفتاده بود ، تا روزهای آخر که سکته مغزی زمین گیرش کرد خودش راه می رفت و می خورد و می پوشید و کارهایش را می کرد.

وقتی سکته کرد و یک طرف بدنش از کار افتاد هیچ کاری از دست شش تا بچه و  هجده تا نوه و ده تا نتیجه اش بر نمی آمد ، وقتی درد می کشید هیچ کداممان، هیچ کدام از ما شش تا بچه و هجده تا نوه و ده تا نتیجه نمی توانستیم از حجم دردهایش کم کنیم ، وقتی هم که مُرد سپردیمش به دست خروارها خاک و آمدیم سر خانه و زندگی هایمان ، مادربزرگم ماند با تنهایی بی نهایتی که انتظارش را می کشید ،که انتظارمان را می کشد! 

حالا ما شش تا بچه و هجده تا نوه و ده تا نتیجه به چه کارش می آییم؟ کدام گوشه از آن تنهایی بی سر و ته اش را می توانیم پر کنیم؟ 

هیچ ،،، هیچ!

مولانا گفته بود: 

"دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ"

راست گفته بود! 


سین برای فوت مامان بزرگه بنر سفارش داده بود ، پنج شنبه قبل از مراسم رفتیم خانه ی عمو کوچیکه که مامان بزرگه آنجا زندگی می کرد ، ایل و تباری پدری رفته بودند مسجد و کسی خانه نبود ، بنر عرض تسلیت را آوردیم بزنیم به دیوار خانه شان ، نوشته بود: 

جناب آقای فلانی -که بابای من باشد- و خانواده معزی! 

درگذشت پدر گرامیتان را چی؟ پدر گرامی که پانزده سال پیش فوت شده بود.

آقای بنر چی! به جای مادر گرامی نوشته بود پدر گرامی ، سین هم بنر را همانطور لوله شده تحویل گرفته و نکرده بود محض رضای خدا یک نگاهی به نوشته هایش بیندازد.

ماژیک و کاغذ و امکانات نوشتاری هم نداشتیم که یک جوری پدر را تبدیل کنیم به مادر ، بنر را لوله کردیم انداختیم توی ماشین و در وضعیت کنف شدگی!! رفتیم مسجد.

نتیجه اخلاقی: بخوانید فرزندانم!

بنری که سفارش داده اید را همانجا توی مغازه باز کرده و بخوانید ، راه دوری نمی رود.


در حالی که آقای سین رفته توی اتاق - عبادتگاهش- در را بسته و با خیالی آسوده و راحت دعای جوشن کبیر می خواند و مراسم شب قدر به جا می آورد ، من باید ظرف های تلنبار شده توی سینک را بشویم ، سحری درست کنم و تازه بچه را هم قلقلک بدهم:))

بله.داشتم ظرف می شستم که دیدم حبه آمده ایستاده توی چارچوب در آشپزخانه و با اصرار و بغضِ در گلو می گوید: ماماااان.بیا منو قلقلک بده! 

رفتم توی رختخوابش و کمی قلقلکش دادم و برگشتم سر وقتِ کارم ، سینک را خلوت کنم و سیب زمینی سرخ کنم برای قیمه ی سحری ، آن طرف تلویزیون روشن است ، روی شبکه اول و حرم امام رضا(علیه السلام) ، صدای الغوث الغوث خانه را پر کرده.

حالا دیگر این را خوب می دانم ، کجا و چطورش مهم نیست ، توی حرم یا پشت سینک ظرفشویی ، مهم وصل شدن سیم های ارتباطی با آن بالایی ست! 


ح جیمی ها را دعوت کرده ایم برای افطار؛ شب ِ قبل جوی پوست کنده را خیس کردم ، ظهر مواد سوپ جو را ریختم توی قابلمه و گذاشتمش روی شعله ی ملایم گاز ، بعد نشستم به لیست نوشتن ، همه کارهایی که باید برای مهمانی افطار امشب انجام بدهم را پشت سر هم قطار کردم.

از بدو بدو کردن آنهم وقتی مهمان ها آمده اند بدم می آید ، دلم می خواهد زودتر از هشت همه چیز آماده باشد که هشت سفره افطار را پهن کنم و چیتان فیتان کرده! به انتظار ح جیمی ها بمانم.

الان ظرفها را چیده ام روی کابینت ، کاهو و سبزی شسته ام ، سیب زمینی سرخ کرده ام ، زرشک خیسانده ام ، گوجه و خیار خرد کرده ام ، زعفران دم کرده ام ، مرغ ها را سرخ کرده ام و چند دقیقه ای هست که برنج را دم گذاشته ام ، مانده گردگیری و اگر وقت بشود و حبه بگذارد یک دوش کوتاه و خرده ریزه های دیگر.

از لیست مذکور جاروبرقی کشیدن هال را سپردم به سین و باورتان نمی شود که اگر بگویم این مرد جارو برقی کشید ، کمی غر زد ولی آخرش کاری که من می خواستم را انجام داد.

یعنی در تاریخ روابط زن و شوهری مان چنین چیزی سابقه نداشته ، باید بدهم توی کتاب رکوردهای گینس این اتفاق کمیاب را ثبت کنند.شگفتا! 


یک فراز از مناجات شعبانیه است که می گوید:

"إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ إِلا فِی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ.

خدایا من قدرت و توان این که گناه نکنم ندارم ، از پس خودم بر نمی آیم ، مگر اینکه خودت از روی محبت بیدارم کنی!"

خدایا! 

فقط من و تو می دانیم که چند بار توی زندگی خواسته ام که دروغ نگویم ، پشت سر کسی حرفی نزنم ، حسادت نکنم ، حرفی نزنم یا کاری نکنم که دل پدر و مادرم بشکند ، کینه نداشته باشم و .

چند شب قدر نشسته ام به تقاضای بخشش و الغوث الغوث گفته ام ، چند بار توی زندگی خواسته ام کاری که تو دوست داری بکنم و کاری که تو نمی خواهی اش ترک کنم اما نشده ، از پس خودم بر نیامده ام ، امسال از سهم اجابت شب قدرم همین را می خواهم: 

بیدارم کن.اراده ی خواب گرفته ام را بیدار کن آخدا! 


به گمانم ماه رمضان با خودش چوب جادویی داشته و زده به قلب مان یا با آمدنش گَرد مهربانی آورده پاشیده به خانه مان که حال و احوال رابطه دو نفره مان اینقدر خوب و قشنگ و مخملی:) شده، می ترسم ماه مبارک برود و رابطه مخملی مان زشت و زمخت و زِبر!! بشود.


بعد از ظهر سین حوالی ساعت ۶ رفت بیرون،حبه از ظهر خانه ی یکی از مامان بزرگ ها بود،من ماندم و یک خانه و تنهایی، حوصله ی هیچ کاری نداشتم ، هیچ کاری ، نه تلویزیون ، نه کتاب ، نه گوشی ،نه بافتنی ، رفتم توی حیاط و به گلدان ها آب دادم - حوصله حیاط و هوای قشنگ خنکش را هم نداشتم - آمدم داخل و دو صفحه قرآن روزانه ام را خواندم ، کمی آرامتر شدم.


لحظه شماری می کردم که افطار شود ، اذان بدهند ، سفره افطار بیندازم و سین و حبه بیایند و سه تایی بنشینیم دور سفره.

دلیل حال بدم را می دانستم؛ حبه خانه نبود.فکر کردم اصلا من قبل از حبه چطور زندگی می کردم؟ چقدر زندگی ام خالی بوده ، هول برم داشت ، ترسیدم از اینکه توی دنیا من باشم و خودم و هیچ کدام از عزیزانم نباشند- خدا نیاورد آن روز را - بی خیال!


خدا را شکر که کسانی را دارم که انتظار آمدن شان را به خانه بکشم ،تنهایی و بی کسی خیلی ترسناک و کشنده است.خدا هیچ کسی را دچارش نکند.آمین!


اگر قرار باشد خدا آدمها را با انگشت گذاشتن روی نقطه ضعف ها و خوش نیامدن هایشان عذاب کند قطعا یکی از گزینه های روی میز برای عذاب من توی جهنم این است که دو کیلو گوشت مرغ بدهند دستم و بگویند خردش کن و بشور و بگذارش توی فریزر - حالا اینکه توی جهنم فریزر هست یا نه بماند :))- به قدری از این کار متنفرم که نهایتی ندارد.

گزینه بعدی شستن قابلمه است ، هر چه بزرگتر و کثیف تر ، عذاب دردناک تر و تحمل کردنش سخت تر!
گزینه های بعدی الان یادم نیست.تمام!

خانم مشاوری که یکبار با او از مشکلاتم حرف می زدم توصیه می کرد: غر نزن! 

گفتم من اهل غر زدن نیستم گفت منظورم فقط غر زدن کلامی نیست ، همین که بیشتر اوقات سکوت کنی ، حرف نزنی ، لبخند به لب نداشته باشی ، قیافه ات گرفته و ناراحت باشد یعنی از زندگی با شوهرت ناراضی هستی و شوهرت این را می بیند و می فهمد که داری غیر مستقیم غر می زنی.

دیدم اتفاقا من اهل این جور غر زدن هستم :)


توی این مدتی که رابطه مان خوب بوده خیلی کم غر زده ام ، شادتر از قبل بوده ام و بیشتر از همیشه لبخند به لب داشته ام ، خیلی خندیده ام ، خیلی شیطنت کرده ام ، و توی ذهنم دست از مقایسه برداشته ام.مقایسه سین با مرد ایده آلی که توی رویاهایم بوده و مقایسه سین با شوهر فلانی و بهمانی ، هر دوی این مقایسه ها را گذاشته ام کنار.


هر بار توی زندگی مشترک سین را همانطور که هست قبول کرده ام و نخواسته ام که شبیه مرد رویاهایم یا شوهر دوستم و فلانی و فلانی باشد سین بیشتر از هر وقت دیگری به دل من راه آمده ، بگو مگوهایمان کمتر شده و زندگی روی خوشش را بهمان نشان داده، 

رمز و راز داشتن رابطه دو نفره مخملی برای زندگی ما همین است ، چیزی که هر وقت فراموشش کرده ام زندگی به کاممان زهرِ مار شده! 


صبحِ روز شنبه مان اینطوری شروع شد که مامان هفت صبح زنگ زد که بابا توی مسیر محل کارش تصادف کرده، دست چپش بریدگی عمیق داشت جوری که پرستارها گفتند اینطوری نمی توانیم بخیه بزنیم شاید تاندون هایش پاره شده باشد، باید دکتر ارتوپد ببیندش! 

-خب بگویید ببیند. 

-ارتوپد نداریم!

فکر کن تنها بیمارستان شهرمان دکتر ارتوپد ندارد.رفتیم بیمارستان دولتی شهر همسایه، آنها هم گفتند دکتر ارتوپدمان فقط دوشنبه ها هست! 

دلم می خواست بگویم خب پس بنویسید و بزنید یک گوشه از بیمارستان تحفه تان که مردم فقط دوشنبه ها می توانند تصادف کنند، والله.الان آمده ایم یک بیمارستان دیگر و نزدیک دو ساعت هست که منتظر آقای دکتریم که بیاید و بابا را ببرند اتاق عمل، برای یک عمل ساده سرپایی فقط.

یعنی گِل  بگیرند در بیمارستان هایتان را! 


از نظر من مردها دو دسته اند: دسته اول رمانتیک و عاشق پیشه اند، محبت کلامی بلدند، بلدند قربان صدقه زنشان بروند، کادو بخرند، عشقم و عزیزم و خوشگلم از دهانشان نمی افتد و همه این کارها جزئی از رفتار و کردار روزانه شان است درست مثل آب خوردن، خوابیدن ، راه رفتن و.دسته دوم هیچ کدام از این کارها را بلد نیستند و استعداد یادگیری هم ندارند یا اگر دارند زیر بار یادگرفتنش نمی روند، از شانس بد من سین جزء دسته دوم است! 


زندگی کردن با مردهای دسته دوم یک کمی ملال آور است، یک کمی که چه عرض کنم، سخت است آقا، سخت.اما.

امایش آنجاست که وقتی مرد دسته دوم بعد از قرنی!! حرف محبت آمیزی می زند، قربان صدقه ات می رود یا ناگهان محبتی می کند که انتظارش را نداری همه وجودت غرق لذت میشود چون می دانی حرفی که زده محبتی که کرده از سر تکرار و عادت و لقلقه زبان نیست، از اعماق قلبش آمده، همه اش واقعی و از سر دوست داشتن است و این خیلی می ارزد.می ارزد به اینکه هر روز دوستت دارم نشنوی ولی وقتی شنیدی ایمان داشته باشی که راست می گوید! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها